|
دلنوشته های دخترکی تنها
|

جدیش نگیرید زیاد!عشقو میگم ،نگید هیچکی تو دنیا عشق اول نمیشه،اتفاقا میشه شایدم بهتراز اون پیداکنید حتی تو عشق سوم چهارمتون.
به گمونم عشق اول از رو بچگی باشه،وقتی هیشکی رو نداری که باهاش بازی کنی یهو که یه همبازی پیدامیکنی خیال ورت میداره که عاشقش شدی و بعد رفتنش از شدت تنهایی میگی شکست خوردم و باز میری دنبال یه همبازی دیگه.
عشق دوم انگار دنبال یه هم صحبت باشی باخودت نمیگی کیه کجاست اصن چه شکلیه فقط همین که گوش کنه به حرفات برات کافیه ،اما خب بنظرت قراره تا کی به حرفات گوش کنه ۱ماه،۲ماه،۱سال،۲سال اصن۴سال اخرش چی یه روز که همه حرفاتو شنید و دیگه گوشش پرشد از شنیدن،خسته شد از حرفات و صدات اینم میره و باز تو از شدت تنهایی فکر میکنی شکست خوردی.
عشق تعداد گل تو دروازه نیس که عددش مهم باشه انقد باید بگردی که خوبشو پیداکنی به قول رفیقم یکی که اهلت باشه.
میدونی مشکل خیلیامون اینجاست که نمیدونیم اونی که عاشقش شدیم تا کجا قراره پا به پامون بیاد ودل نگرانیم که نکنه یهو دستمونو ول کنه و تنهامون بزاره.
ببین من به این نتیجه رسیدم که اگه عاشقی ولی حال دلت خوب نیست مطمئنا دچار ادم اشتباهی شدی چون عشق سراسر پر از حال خوبه،اصن مگه میشه ادم از صمیم قلب عاشق یه نفر باشه و کنارش حالش بد باشه.
این آدمو از زندگیت بیرون کن رفیق میدونم سخته میدونم نشدنیه میدونم روزها هوای چشات بارونی میشه ولی یه روز که همه اینا گذشت فراموشش کنو قلبتو واسه یه ادم جدید بازکن یه روز دوباره انتخاب میکنی که دلت واسه یکی دیگه بلرزه ولی این بار ادمی که حال دلت کنارش خوبه
اون حوای ادم ربا رو که پیداکردی نمیخواد سفت بچسبیش و همش نگران باشی از رفتنش اون خودش میمونه و ترکت نمیکنه چون اون خودش میدونه که اعتماد یه قدم از دوست داشتن جلوتره
فقط هر دفعه که دیدیش پرملات نگاش کن بزار وقتایی که ازش دوری چشماش تا همیشه تو خاطرت بمونه بزار صدای خنده هاش از خاطرت نره
خوب گوش کن رفیق ادم ۱۰۰بارم میتونه عاشق بشه ولی وقتی دلبرشو پیداکنه دیگه هیچ گلی به جز گل خودش به چشمش نمیاد عین شازده کوچولو

دیدی بعضی وقتا اینقدر حرف تو دلته، انقدر دلت پره از حرفای نگفته که نمیدونی چجوری بیانشون کنی یا حتی رو کاغذ شرحشون بدی.
خفگی که خب همیشه از غرق شدن تو آب و گاز گرفتگی نیست که،خفگی میتونه از حرفای انباشته شده توی گلوت باشه که نه میتونی به زبون بیاری شون و نه حتی میتونی تو دلت نگهداری.
همه حرفا رو توی ذهنت ردیف می کنی و بایه نگاه گذرا بهشون میفهمی که انگار حالا حالاها باید منتظرروزهای خوب باشی.ولی خب انقدر منتظر روزای خوب بودیم که شب شد و سیاهیش کل زندگیمونو گرفته.
تاحالا به این فکر کردی که چی میشه که این حرفا میمونه تو دلمون؟
دلیلش اینه که گوش شنوا واسه شنیدن دردودل هامون نداشتیم و انگار محکوم بودیم به سپری کردن تنهایی.ماها جامون تو زندگی هیشکی خالی نبوده و نیست.
تنهایی که گاها ما باعثش بودیم و یام دیگران نخواستن تو زندگی شون باشیم.مثلا خودمون یه سری از آدما رو از زندگی مون حذف می کنیم چون یکبار بر خلاف میلشون رفتار کردیم و خیلی خوب تونستیم بشناسیمشون.
آدمایی که دلمونو شکستن و این باعث شد خیلی راحت تر ازشون دل بکنیم.
این آدما بعضا دوباره برمیگردن و فکر میکنند بایک عذرخواهی همه چی تموم میشه اما انگار یادشون رفته که دلی که میشکنه نوک مداد نیست که بتراشیش و باز برگرده سرجای اولش.یادشون رفته که ما آدمی رو دوست داشتیم که قرار بوده بمونه نکه بره و باز برگرده.همه میدونن آدمی که یکبار بره راه رفتن و یادگرفته و برگشتنش لطفی نداره.
اما وقتایی که دیگران مارو کنار میزارن تنهایش بیشتر از بقیه حس میشه.آدمایی که فاصله مون باهاشون مثل فاصله فروردین با اسفنده همونقدر دور،همونقدر نزدیک.
حالا که حرف فروردین شد و ترک کردن یه حرفی ام بزنم با اونی که سال هاست ندارمش:
"عزیزدل فروردین ماهی من
۳ساله از آخرین باری که دیدمت و بغلم گرفتمت میگذره و من هر لحظه ام دلتنگ تراز لحظه قبلم سپری میشه.
حسادت همه وجودمو پر میکنه وقتی میبینم همه روز تولدت کنارتن و من حتی اجازه فرستادن یک تبریک روهم ندارم.
تمام عاشقانه های دنیا تقدیم تویی که هر وقت فکرت به سرزمین ذهنم پا میزاره اشک چشمام زیر قدماش جاری میشه که دوباره خیالت مهمون وجودم بشه.واسه منی که سال هاست ندارمت همین حد از بودنت هم کافیه.
دختر بهاری 《یاد ایامی که هر دم یاد ما بودی بخیر》
تولدت مبارک"

چوب خط غم هایمان که پرمیشود آن را قلم میکنیم برای نوشتن شرح بند بند خط هایش.
کلمات ناتوان از نشان دادن اند و در سیاهی هایشان فریاد میزنند که به وسعت اندوهمان بنگرید.سیاهی قلم جهانمان را مملو از اندوهش میکند و باز تاریکی ست که در عالم حکم فرما می شود و زندگیمان می شود همچون تولد نوزادی درهواپیمای درحال سقوط.
نوزادانی که از نسل همان کودکانی هستند که دل پا گذاشتن روی قبرهارا ندارند اما حال پا روی دل های هم میگذارند و باعث زمین خوردن یکدیگر می شوند.ما زمین میخوریم و تابوت بلندمان میکند و مبحوس گردونه دارمکافات می شویم. در کودکی وارث آیه های اجدادی هستندو جوانی را به گونه ایی سپری میکنند که غوت قالبشان غم است و در میانسالی در لا به لای خطوط دستانشان گم می شوند و در پیری زمان خوردن قرص هایشان تنهایی می کشند. آری این است سرگذشت افرادی که ساکنان خانه های قلبشان مرده اند.
فرزندان نداشته عزیزتر از داشته هایم زندگی سیاره رنج هاست ، سیاره ایی انباشته از تاریکی ها.
در تاریکی دلتنگی هاست که روشن می مانند، غم هاست که هر دم به یادما هستند و ناامیدی که بذرش در سرزمین وجودمان درختی تنومند نهادینه کرده است. در تاریکی بادل شاد قدم مینهی و با چشمانی تر راه را سپری میکنی، لبانت را پراز لبخند میکنی غافل از این که دلت گریه میکند و ریشه هایت در هیچ گلدانی جایی ندارد.دلت میخواهد داد و هوار کنی اما توان حرف زدن نداری و سکوت پیشه میکنی.
گذران تاریکی ها چندان آسوده نیست همچون ایستادن روی پاهای زخمی اما به راه روشنایی که برسی میفهمی گذران هرتاریکی ارزش رسیدن به روشنایی را دارد.پس موفق باشی ~_•

همه ترس این روزهایم این است که اگر روزگار دوباره من و تو را رو به روی هم قرار داد من چگونه و چطور بی تفاوت از کنارت بگذرم؟ چطور دستانی که در دستانت هست را نادیده بگیرم؟ چگونه حواسم را به آن شخصی که کنارم هست بدهم؟
فکرش راهم نکن.مگر من میتوانم جز تو شخص دیگری را دوست داشته باشم ؟مگر میتوانم دستان دیگری رابگیرم؟مگر میتوانم چشمانم را از دید تو محروم کنم؟مگر میتوانم تو را از افکارم حذف کنم؟
دوست داشتنت بیماری بود که رفته رفته تمام وجودم را فراگرفت و حال هیچ دارویی برای از بین بردنش نمی یابم.
تمام شب هایم صرف فکر کردن به تویی میشود که به اشتباه دوستت دارم.تویی که من و تمام مهربانی هایم نسبت به خودت را نادیده گرفتی و حال این روزهایم را مواج کردی.
باز خداراشکر؛ دم روزگار گرم که رفیقی به من عطا کرده که این روز ها از جان خویش عزیزتر میدانمش.همان که اگر نبود میدانم گذران این لحظات برایم غیرقابل انجام بود.
مطمئنن هیچ زنی دلش به رفتن نیست او همیشه انتظار میکشد که کسی سراغش را بگیرد تا دوباره برگردد اما تمام قضایا درهمین خلاصه نمیشود گاهی بعضی برگشت ها انقدر آمیخته با کنایه و نفرت است که میگویی همان بهتر که برگشتی درکار نباشد.
من که پیر شدن را در همین روزهایم دیده ام.اما پیرشدن درکنار کسی کجا و پیر شدن در انتظار کسی کجا!واین دنیا پراست از آدم هایی که در بیست سالگی پیرشدند.
سکوت علامت دلخوریست و پرحرفی علامت دلتنگی اما آدمی که دلتنگست و دلخور نه جایی برای سکوت دارد نه جایی برای پرحرفی مخصوصا که حال نه کسی سکوتت را میفهمد ونه حتی حرف هایت را.
نمیتوانم خودم را از نوشتن دلتنگی ام محروم کنم آن هم زمانی که گوشی برای حرف هایم نیست و تنها دلگرمی ام به زبان اوردنشان است.
شمارا بخدا هیچ وقت دل دختری را نشکنید شاید حال متوجه منظورم نشوید اما زمانی که دختر دارشدید و دل شکسته اش را دیدید خوب میفهمید که برای یک دختر هیچ چیزی سخت تر از تنها شدن نیست.

تو دنیایی زندگی میکنیم که پراز رفتنای بدون برگشته
رفتنایی که شاید وقتی ازشون دلیل بپرسیم بفهمیم اونقدرام مقصر نبودن.
خیلیاشون رفتنو انتخاب کردن تایه چیزایی براشون بمونه مثلا عشقشون تبدیل به نفرت نشه یا اون ادمی که دوسش دارنو تاهمیشه تو قلبشون داشته باشن یا وقتی حرف از دوست داشتن میشه نگن وجود نداره.
رفتن همیشه به این معنی نیس که طرفتو ترک کنی و بری گاهی اوقات انقدر طرفت اذیتت میکنه و تورو خسته میکنه که مجبور میشی ترکش کنی. تو رفتن و به موندن ترجیح میدی و میشی بنده سراپا تقصیر،میشی ادم بده قصه،شایدم منفور ترین شخصیت تو یه رابطه
میدونی چیه آدما فقط تغییر رفتار تو با خودشونو میفهمن اونا هیچ وقت درک نمیکنن که چه عملی انجام دادن که عکس والعملش میشه تغییرت نمیفهمن صبر ادما درجه ایی داره از حدش که بگذره دیگه قابل جبران نیس به قول عزیزی لیوان که سرد و گرم میشه میشکنه چه برسه به دل ادما.اینجاست که دلت میخواد بری و همه چیو به جون میخری.
سهراب سپری میگه اومدن دلیل میخواد،موندن بهانه،رفتن هیچکدوم.ولی من اینو قبول ندارم گاهی اوقات میری که هنوزم وقتی یه سری خاطرات اومد تو ذهنت لبخند بزنی میری که وقتی یه اسمو شنیدی دلت براش تنگ بشه میری که قدر بودنتو بیشتر بدونن.
اماخب الان دیگه همه چی تغییر کرده دیگه هیشکی نبود کسی رو درک نمیکنه من یکی انقدر تنهایی کشیدم که از پس دوست داشتن هیشکی برنمیام
دیدی لحظه های اخر بهش میگی دنیا رو بگردی دیگه مثل من پیدانمیکنی .واقعیت داره میدونم ولی بنظرت اون اگه تورو میخواست اجازه میدادبری؟ پس چرا باید دنبال تو بگرده اون دنبال یه نفر دیگست
امیدوارم وقتی عاشق کسی شدین اونقد دوستون داشته باشه که نبودتون حتی واسه یک لحظه رو نتونه تحمل کنه.ماعاشق میشیم که کنار اونی که دوسش داریم زندگی کنیم والا مرگ تنهایی که کار راحتیه

چندساله حسابداری میخونم وفهمیدم که
محبت و مهربونی بیش از حد تو میزارن پای هزینه های سربار
فهمیدم گاهی اوقات برای ترازدراومدن ترازنامه زندگی باید انسانیت و جونمردی ام بهش اضافه بشه
فهمیدم سرمایه ادما همیشه مادیات نیست و گاهی بودن خیلی از ادما کنارمون بزرگترین سرمایه ست.
حسابداری بهم یاد داد بعضی وقتا ماشین حساب دستم بگیرم و حساب کنم ببینم ارزش داره وقت تلف کردن واسه بعضی ادما
من تو این مدت یادگرفتم قبل دلبستن به بعضی ادما یه صورت سود و زیان بکشم که اخرش این دلدادگی زیان خالص در نیاد.
یادگرفتم دوست داشتن بعضی ادما اندوخته قانونی داره که اون چند درصد تا همیشه تو قلبت میومنه و باهیچ صاحب سهامی تقسیم نمیشه.
یادگرفتم بعضی رفاقتا مثل زمین میمونن و مستهلک نمیشن اونا تاهمیشه بابهای رفاقتشون حساب میشن.
یادگرفتم به بعضی از ادما نباید بیشتر از ارزش اسمی شون بها داد چون وقتی ارزش واقعی شونو متوجه میشی تازه میفهمی چقد کسر داشتی.
یادگرفتم همیشه عاشق شدن ادما رو جدی نگیرم و سریع وصول شده تصورشون نکنم خیلی از عاشقا عشقشون مشکوک الوصول بوده و هیچ وقت تو حساب دریافتنی دیده نشدن
یادگرفتم زندگی فرض تداوم فعالیتِ و تاجایی که میدونیم ادامه دارد نباید دست ازتلاش بردایم.
ما حسابدارا خوب میدونیم زندگی فرصت اشتباه کردن نداره و جابه جا زدن یه صفر میتونه همه چیو خراب کنه .شاید جابه جا زدن صفرو بشه اصلاح کرد یا اصن یه ثبت معکوس زد اما اگه دلی شکسته بشه چی اونم میشه با یه ثبت معکوس درست کرد؟!
روزمون مبارک رفقا♡

زندگیمون پر شده از حسرتایی که تو گذشته آرزو صداشون میکردیم.گرچه،الان آرزو دیگه معنا و مفهومی نداره.
اینجایی از تاریخ که ما داریم زندگی میکنیم قبل از این که چشامونو ببندیم و آرزو کنیم باید یه نگاه به جیبمون و یه نگاه به آدمای دورمون بکنیم بعد آرزو کنیم.بااین شرایط دیگه چیزی به اسم آرزو وجود نداره.
نه که فقط بگیم ما اینجوریما ...نه
به هرکدوم از مردم که نگاه کنین میبینین همه باختن دیگه برنده ایی وجود نداره.حال همه مون حال اون دروازه بانیه که سکو پشت سرش دعا میکنن که گل بخوره تا اونا هورا بکشن.به قول اون شعره:
به هرکه مینگرم درشکایت است
درحیرتم لذت دنیا به کام کیست؟
دلیل باختامون فقط تباه شدن جوونیمونو، خالی بودن جیبمون و نارو خوردن از عزیزترین کسامون نیس . دلیلش اینه که نمیخوایم باور کنیم که آقا《نیمی از گله ما را سگ چوپان خورده》.
ما خودمون باعث شدیم ببازیم واسه یه بارم که شده گردن بگیریم اگه خودمون بیجا به کسی اعتماد نمیکردیم ؛اگه خودمون همه چی مونو به پای یه نفر نمیریختیم ؛اگه خودمون وسط زندگی کم نمیاوردیم هیچ وقت بازنده زندگی نمیشدیم.
ولی انگار مازندگی کردیم که بازنده باشیم.ما دل دادیم که دلشکسته باشیم.ما مهربونی کردیم که نامهربونی ببینیم.ما اعتماد کردیم که بی اعتمادی ببینیم. در واقعه 《ما آب را برای گریستن نوشیدیم》.
برامون از امید حرف میزنن میگن درست میشه میگن هنوز جوونین وقت زیاده ولی آخه بزرگوار ما تو امروز خودمون موندیم شما از فردا حرف میزنین؟
از یه سنی که میگذره حال و روزمون میشه مث همون حرف جناب سعدی:
ببین و بگذر و خواطر به هیچکس مَسپار

این شاید ده مین صفحه ایی باشد که مینویسم و باز ناامیدانه حذفش میکنم.
شاید زمان خوبی برای نوشتن نباشد اما برای منی که کسی را برای دردودل کردن ندارم نوشتن خالی از لطف نیست.
من دردودل کردن را نشانه ضعف میدانم.
نه این که بگویم انقدر ها مغرورم که نمیخوام کسی بداند حال و احوال این روح هم روزی سیاه میشود،فقط به این دلیل که نمیخواهم حرف های امشبم فردا ورد زبان آدمیان شود.
آری اعتماد چیز خوبی ست که من اعتقادم از آن بریده شده است.
تقصیر دلم نیست .کبوتر دل من روزگاری ست دیگر هیچ شانه ایی را جای امنی برای نشستن نمیبیند.
من خوب میدانم این خودخوری ها روزی ریشه میزند و پاهایم را شل میکند ولی به این می ارزد که دیگر بهای گزاف دلتنگی را نپردازد.
دلتنگی،امان از دلتنگی
چشمانت را رو به همه زخم زبان هایشان میبندی و ابراز دلتنگی میکنی و باز موجی از حرف هاست که روانه ات میشود حرفایی که هیچ مرحمی برای شب های سختی که پشت سر میگذاری نیست.
اما باورنکردنی ترین اتفاق می افتد و همان حرفا دلت را ارام میکند.
دنیای نامردیست بزرگوار وقتی میبینند دلت ارام گرفته باز با زخم زبان و مسخره کردنت ادامه میدهند و تو ساعت ها زبانت به نفرین دلت میچرخد که ای فلان شده ،چرا دلتنگ ادمی میشوی که هیچ بویی از دلتنگی نبرده است.
تا به خودت می ایی میبینی هوای پاییزی چشمانت گونه هایت را تر کرده است.
به آرامی در گوش قلبت میگویی تو را بخدا دیگر بهانه اش را نگیر ولی خودت خوب میدانی گاهی بعضی چیزها همان قدر که دست خود ادم نیست دست قلبت هم نیست.
منی که همیشه ارامش را در تنهایی میدیدم؛
منی که زندگی ارمانی ام را خودم یک تنه میچیدم ؛
منی که فکر میکردم تا خودم نخواهم احدی نمیتواند حتی تعرضی زبانی بکند؛ نیمه شبی ناقافل حرف هایی میخوانم که میفهمم زندگی برای منی که تلخ ترین بودم هم گاها برخلاف میلم رقم میخورد وباز هم جای خالی دردودل کردن حس می شود.
روز که می شود، باید چشمت را به تمام حرف هایی که خواندی ببندی لبخندی نمادین بزنی که هیچ چیز باعث دردودل کردن نشود.
بچه که بودم مادربزرگم همیشه میگفت بدی انسان ها را درگوش باد بگو انها حرف هایت را پیش خدا میبرند و خدا تقاص قلب بیقرارت را میگیرد.
این کار شاید همان زمان جواب میداد اما حال نه
خدا انگار دستانش را روی گوشش گذاشته و هیچ یک را نمیشنود .اما نه فقط گوش هایش نیس، او چشمانش راهم بسته است اصلا شاید اوهم خسته شده و خوابیده است ؛خواب است که نمیفهمد چه برسر ادمک هایش می اید.
یکی خدا را بیدار کند شاید دردودل کردن با او تسکین حرفایی باشدکه شنیده ام .شاید او بتواند دلم را آرام کند.

سلام بر وبلاگی که نامم را به دوش میکشد اوکه بعد از ۹سال فهمیدم اگر نباشد تنهاترینم.
سلام بردلی که با وجود تمام غم ها و دلگرفتگی هایم هیچگاه لبخند را از لبانم دریغ نکرد حتی زمانی که خفقانی از بغض رعشه به جانش انداخته بود.
سلام بر قلبی که هزاران بار شکست ولی بازهم محبت پمپاژ کرد حتی آن زمان که فهمیده بود محبت هیچگاه عکس العمل ندارد.
سلام بر حرف هایی که در قلبم ماندن و خواهند ماند که اگر روزی گفته شوند روسیاهی عشق گوش جهانیان را کر میکند.
سلام بر عشق که با آن پشیمانی و بی آن پریشان ، پشیمان از معشوق بی مهر و پریشان از دلی عاشق
سلام بر معکوس عاشق،قشاع؛همان که دهخدا میگفت دردیست که درمان ندارد. همان دردی که سال هاست برای تسکینش نوشتن را بهانه کرده ام که شاید دوباره شادی جهانم را امید بخشد.
سلام بر شادی هایمان که دیگر زورشان به غم هایمان نمیرسد.غم هایی که هر روز ترک های قلب شکسته ام را بیشتر میکند.
سلام بر قلب شکسته ایی که از نهایت درد به بی حسی رسیده است. درد هایی که نشات گرفته از اندوه آنانی بود که جانمان را مملو از خزان کردند.
سلام بر آنان که بعد از آمدنشان رفتن بود.همان هایی که هواخواه مان بودنو حال تنها باد میداند هوای چه کسی را در سینه دارند.
سلام بر باد که هرچه را که میخواهد بیشتر از او دور میشودو شاید طوفان صدای گریه باد است که در آرزوی گردبادیست به دور آنچه که میخواهدش.
سلام بر آرزو که سال هاست زیر خروار ها خاک مدفون شده است همان هایی که هرازگاهی به یادشان فاتحه ایی میخوانیم.
سلام برخاک همان که از ذره ذره اش متولد شده ایم و به آن برمیگردیم.خوابی که نامش را مرگ میگذارند.
وسلام بر مرگ همان که برای مدتی تورا عزیزدل همگان میکند.همان که وقتی رخ دهد میفهمی چه در دل مردمان دور و برت میگذشت.وعجیب دلم هوایش را کرده است.

میدونی رفیق یهو به خودت میای و میبینی روز و شبت شده فرار کردن از افکاری که مدت ها قبل رویات بودن .رویاهایی که خاک ریختی روشونو هر دفعه که بهشون میرسی داغ دلت تازه میشه.
زندگیمون شده چند ساعت خوشی و یهو خالی شدن دل از هجوم فکر و خیال و رودروایسی چرا ، شایدم پشیمونی از افراد بی ارزشی که تو زندگیمون راه دادیم.
میدونی رفیق ما شاید داد بزنیم تنهایی رو دوس داریم اما اینطور نیس ما باید تو دل یکی جا میشدیم که نشدیم و این باعث شد تنها ترشیم.اگر چه شاید برای جا شدن تو دل یه عده باید خودمونو کوچیک می کردیم.
الانم که سراغمونو هیشکی نمیگیره فقط اخرشبا این غم و غصه ها و پشیمونیا میان دورمونو مارو از تنهایی در میارن.
پشیمونی از این که چرا وقتی یه عده از ادما از دلمون افتادن دوباره فوتشون کردیم و گذاشتیمشون سرجای قبلی شون ؛ اونا دیگه کثیف شدن الودن ، برگشتن دوبارشون فقط باعث مریض شدنمون میشه که ما اینو دیر فهمیدیم.
یاد نوشته حسین پناهی افتادم که میگف کاش میشد برای ساعاتی بمیریم ان وقت بود که میفهمیدیم چه کسی ذوق میکند چه کسی دق.
ما نمردیماا اما فهمیدیم تنها کسی که قول موندن میده و میمونه خداست.
همه میگن کاش زندگی فیلم بود میشد کشید عقب و دوباره قسمتای خوبشو تماشاکرد اما این بدترین کاره چون دوباره میبینی برای آرامش الانت چقدر قبلا اشک ریختی.
اصلا دروغ چرا تو همه نوشته هام گفتم خودت پشت خودت باش، خودت خودتو دوس داشته باش، خودت خودتو بفهم؛ اما رفیق سخته، انقدر قوی بودن سخته، نشدنی نیس ولی حال خوبی که خودت منشاءش باشی میتونه یهو ناقافل حالتو بد کنه میتونه با به یاد اوردن همون ادمای دو هزاری از پا درت بیاره
ولی بازم باهمه اینا از اعتماد کردن و راه دادن آدما تو زندگیت بهتره حتی اگه فک کنی همه مث هم نیستن :)
ماه که یکه تازه تو آسمون شبامون همیشه کامل نیس خیلی از شبام گرفته ست و فقط کمر خم شدش معلوم میشه. حالا تو فک کن باهزارتا ستاره دورش بازم بعضی شبا میگیره.
منم امشب گرفتم نکه بگم اتفاقی افتاد امروز نه
باوجود این که خورشید تمام نورشو به سمت اتفاقات خوب منعکس کرد ولی ماهم گرفتست و کمرش خم شده.پس بازم ببخشید فقط امیدم از نوشتنش 《انچه که از دل براید لاجرم بر دل نشیند》بود.

عشق چیست؟
عشق همچون شاه توتی ست که در دستانت خودکشی میکند.
همچون پروانه ایی ست که با یک تلنگر میمیرد.
وشاید گلی ست که آب همان مایه حیاتش به او تازیانه میزند.
این ها را طبیعت روزها نشانمان داد که معنی عشق را بفهمیم .
اما خودمان چه از عشق دستگیرمان شد؟
جز معذرت خواهی هایی که هیچگاه مقصر نبودیم!
جز خوبی هایی که چشمشان ندید و بدی هایی که از یادشان نرفت!
جز شنیدن حرفهایی که برای شنیدنش دلی فولادین نیاز بود نه گوش!
جز این که ما عاشق بودیم و انها تنفرشان نسبت به ما روز افزون بود!
جز دلی که با حرف شکست! بماند که دردش همانند انگشتی ست که با کاغذ بریده باشد.
جز《توچرا باز نگشتی دیگر》هایی که زیر لب زمزمه کردیم.
یک نفر که خودش شرط را باخته بود میگفت هیچ وقت روی ماندن کسی شرط نبند.
راستم میگفت این شرط بندی بهایش مال و ابرو و مقام نیست بهایش دلست شرط را ببازی دلت را باختی.
بیخودی نیست که اسلام شرط بندی را حرام اعلام کرد او میدانست مال و مقام و ابرو دوباره برمیگردد اما دل.... بگذریم.
حالا هم دیگر بماند...
بماند که میشد بمانند و نماندند.
بماند که نمیتوان کسی را اجبار به ماندن کرد.
بماند که کسانی را بیهوده دوست داشتیم.
بماند که هیچ وقت آن طور که میخواستیم زندگی نکردیم.
اما این را بدان تنها کسی که همیشه پشتت است همان است که در ایینه میبینی پس هیچگاه
خودت را بابت نماندن ها و رفتن ها سرزنش نکن انسان ها به دنبال لیاقتشان میروند وهر کس لیاقتش را خودش تعیین میکند.

دلمان گرف و دستمان لرزید وکمرمان خم شد و روزگارمان شب شد اما آب از آب دلتنگیشان تکان نخورد.
چشممان سرخ شد و صورتمان خیس شد و گریه هایمان زجه شد اما اندکی از قلب سنگشان نرم نشد
ماه مان خاموش شد و ستاره هایمان بخت بربستن و خورشیدمان طلوع نکرد اما رنگی از رنگین کمانشان کم نشد.
در سنین جوانی پیر شدیم و آرزوهایمان زنده به گور شدند و درد هایمان بیشتر شد اما انها شادیشان روز افزون شد.
کور سوی امیدمان نابود شد و توان از زنوانمان افتاد و خندهایمان به گریه پیوست ولی یاد ما از ذهنشان رد هم نشد.
زندگیمان زنگ زد و قلب مان استوک شد ولباس های رنگیمان مشکی شد اما آنها حال دلشان بهترشد.
ما دردعشق کشیدیم و آنها عشق را به تاراج بردند.
و به عظمت تاریخ سوگند که عشق افسانه ایی بیش نبود.

دلشکسته و دلخون از روزهایی که میگذرد بی هیچ امیدوباوری به اینده تنها گذران ثانیه ها درکمایی روزانه
وآرامشی که روز هاست بخت بربسته و محتاج به حال خوبی که برای افتادن محتاط عمل میکند .
دلتنگ آدم هایی که روزهاست فراموشت کردند و اعتمادی که از بین رفته و منی که دیگر خودم هم باوری ازخود ندارم .
خدایی که هست و بنده ایی که نیس آرزو هایی که یخ زدند و منی که بیماری درتمام وجودم رخنه کرده.
حال بد گریه های بی وقفه بغضی در سینه که هیچ بارانی آن را نمی شورد سیاهی های شبانه که تنها یار قلب بی قرارند.
آدمی پوچ قلبی خالی وخیالاتی مملو از ای کاش ها وشبنم های صبحگاهی لغزان روی گونه ها.
موبایلی که دیگر همراه ندارد و جانی که دیگر جان ندارد و ماهی که خارج از اب خود را به زمین میکوبد به امید نگاهی .
سردردهای بی پایان دردهای پیچیده در سینه وقلبی که روزهاست دست به دامن اسمان است برای ایستادن.
سری که گیج میرود دلی که به دنبال مسکنش میگردد و دستانی که لرزه به جانشان افتاده.
عشق واژه ایی غریب افتاده دوست داشتن های نابود شده و علاقه ایی که انگار موجود نبوده.
روزهایی که با طلوع افتاب شروع نمیشوند و ستاره ای که دیگر ماهش را ندارد.
وای کاش پادشاه اسمان برای این روز هایم کاری کند.

سیمین دانشور در یکی ازمطالبش میگوید:دوباره سیب بچین حوا بگذاراز اینجا هم بیرونمان کنند.
چقدر این حرف ملتمسانه است
گاهی دلت میخواد زمین و زمان را ول کنی و کوله بار کوچت را ببندی و بروی.
حتی اگر خدا خواست بازخواستت کند به او متذکر شوی که《علاقه ایی برای به دنیا آمدن نداشتم.》
تنهایی درد عجیبی ست چیزی نیست که من بنویسم ،شما بخوانیدو درکش کنید تنهایی را باید کشید تا فهمید
آدم های تنها دنیای جالبی دارند
هیچکدامشان یک نفر نیستند
آنها به واسطه حرف زدن های گاها بلند بلند تبدیل به دونفر میشوند
این سخن نامجو را از زبان خیلی هایشان شنیده اید:جهان مرا مه گرفته سراسر.
وواقعا هم همین است غلضت مه آنقدر ها بالاست که انسان دیگر هیچ کسی را نمیبیند و در مرداب تنهایی خودش بلعیده می شود.
تنهایی فقط نبودن افراد نیست میتوانی میان هزاران نفر هم تنها باشی
اما یقینا یکی از علل تنهایی اعتماد بی جا به انسان هایی ست که حتی ذره ایی معرفت در وجودشان نیست
انسان هایی که تنها آمده اند تیشه به جانت بزنند و بروند
اینجاست که الهی قمشه ای میگوید:
برای اینکه آدمی را بشناسید قبل از مصرف خوب تکان دهید.

روز دختر امسال روز غریبی بود
دختران سرزمینم اموختن که قهرمان قصه های کودکیشان گاهی دیو دوسر میشود و با داس ریشه شان را از این هستی قطع میکند
آموختن دخترکه باشی فرقی نمیکند قبل از ظهور اسلام به دنیا بیایی یا قرن۲۱تو مستحق مردنی
چه در کودکی زیر خاک دست و پا بزنی چه در بزرگسالی زیر میله آهنی پدرانه
اما خب همیشه مردن ها اینگونه نیست گاهی با یک حرف گاهی بایک نگاه وگاهی هم با نادیده گرفتن احساساتت
مرگ روحی هزاران برابر دردناک تراز مرگ جسم است توهرلحظه جان دادن را تجربه میکنی دریغ از این که لحظه ایی زندگیت خاتمه یابد
دختربودن در دنیایی که مردانش مردانگی بلدنیستند سخت است باید دخترباشی تا درک کنی غیرت همیشه نماد دوست داشتن نیست حساسیت زیادی گاهی اسباب نابودی ست
باید دختر باشی تا بدانی دلبستن به ادمهایی که درونشان تنها از کاه پرشده یعنی چه
آدم هایی که هوس را در کالبد عشق جازده و خودشان را عاشق جار میزنند
دختر بودن سختی اش انجاست که از خیلی از مردان مردانگی بیشتری داری اما بازهم همه تورا ضعیف می نامند
شاید چون کمتر دختری دستش به خون عزیزانش آلوده شده باشد
روز دختران سرزمینم مبارک همان هایی که خودشان آرزوهایشان را به رسیدن رساندند

به دخترک داخل آیینه نگاه می کنم.
او که حتی سایه اش هم درهنگام تنهایی پشتش را خالی کرد.
وباز زیر لب زمزمه میکنم ای کاش اردیبهشت 30روزه بود.
20سالگی یعنی دو دهه زندگی که هیچ ارزشی ندارد.
.
.
.
این و ادامه اش قرار بود متن تولد امسالم باشه اما یهو نظرم عوض شد و گفتم امسال رو بدون هیچ آرایه وسبکی حرف دلمو بزنم.
من هیچ وقت روز تولدمو دوست نداشتم البته خیلی ها اینجوری اند اما خب امسال مسئله دوست نداشتن نیست ترس از فراموش شدنه.
تمام نگرانی من از این بابته که یادآدم ها نباشم .
من از این که بخوام هر سال خودمو به آدما یادآوی کنم وحشت دارم.
من تو بیست سالگی دارم بهتون میگم که انقدر آدما تنهام گذاشتن،انقدر آدما رهام کردن که من جز پدر مادرم هیچ کس دیگه ایی رو ندارم که تولدم یادش باشه ،که نگرانم بشه،که دلش واسم تنگ بشه.
من هرسال خودمو یه جوری به آدما یادآوری میکنم .
عکس پروفایل ،پست اینستا،استوری و ...
اما امسال هیچ کدوم از اینا تو برنامه ام نبود .
شاید گذاشتن همین متنم اینجا درست نبود اما همنطور که از اسم وبلاگم پیداست من اینجا دلنوشته هامو مینویسم واز اونجایی که کسی ام اینجا منو نمیشناسه تصمیم به گذاشتن این پست گرفتم.
یه جا خوندم که نوشته بود "ها" علامته جمع اما وقتی که"تن" باهاش جمع میشه فقط خودت میمونی و خودت.
این حال و روز این روزای منه
نمیدونم کجا و کی کار اشتباهی انجام دادم
حتی نمیدونم چه عمل اشتباهی ازم سرزده
اما دلیل تنها شدنم اونم از الان هیچی جز خودم نمیتونه باشه.
شاید وقتی دارید اینو میخونید با خودتون بگید بازم ادامه بده و خودتو یادآوری کن.
اما اینو بدونین هرچیزی تا یه وقتی قشنگه
گدایی محبت از آدما هیچی جز کوچیک کردن خود آدم نداره.
اگر چه که آدمی که یادگرفته باشه فراموشت کنه هرچقدم خودتو یادش بندازی فایده ایی نداره.
من تو کل این سالای خوب و بد زندگیم یادگرفتم خودم جای خالی که تو زنگیم دارمو پر کنم.
واسه خودم خواهر باشم ، برادر باشم ،رفیق باشم ، خودمو دوس داشته باشم.
اما الان که دارم میگم هیشکی نیست ، نمیشه.
من شاید بتونم جای خالی دو سه نفرو تو زندگیم پر کنم اما هیچ وقت نمیتونم جای همه باشم.
دوست داشتم امسالمو با امیدواری شروع کنم جوری که وقتی دارم متن 21 سالگیمو مینویسم توش پر باشه از حال خوب .
الان هیچ امیدی ندارم اما خب خدارو چه دیدید شاید توانایی من برناتوانیم غلبه کرد و تونستم حال دلمو خوب کنم.
اما میخوام از خودم یه دختر قوی بسازم جوری که دیگه هیچی نتونه حالمو بد کنه.
همه اینا رو نوشتم و گفتم که بهتون بگم اگه الان یکی رو دارید که کنارتونه و حال دلتون به حال دلش بسته است شما یکی از خوشبخت ترینایید.
مواظب آدمایی که تو زندگیتون هستن باشید .
هیچ وقت نرنجونیدشون چون یه جایی به خودتون می یاید و میفهید از خوبی اوناست که حال دلتون خوبه.
به قول شازده کوچولو:ما نسبت به گلی که اهلیش کردیم مسئولیم.
.
.
.
وهر سال به امید سالی بهتر قلم در دست میگیرم اما «این قصه ناقص سر تکمیل ندارد»
پ.ن:کامنت این پست بسته است چون قصدم یادآوری نبود. :)

یک روز که سخت مشغول فکر کردن به دنیا و آدم هایش بودم یاد یک جمله از اخوان ثالث افتادم که می گفت:《برو آنجا که تورا منتظرند.》
و من غرق در این خیال بودم که هر آنچه انتظار کشیدن سخت است ،منتظر داشتن شیرین است و این افکار به تنهایی کافی بود تا پی ببرم که هیچکس در هیچ کجای دنیا چشم انتظار من نیست.
کاش اخوان برای آنهایی که منتظری ندارند هم چیزی میگفت.
در دنیایی که رفیق کم است و دوست بسیار، رفاقت ها مدت دارند و تنها دوست را زمانی می شناسند که گرهشان به دستش باز شود؛ منتظر داشتن توفیق می خواهد.
شاید هم نه باید منتظر کسی باشی و نه کسی منتظرت باشد خودت به تنهایی پی غول افکار بی سرو ته بروی و نابود کنی.
اما این را هرگز فراموش نکن تو زالی نداری که یادآور شود کدام قسمت افکارت رویین تن نیست تا از همان جا وارد شوی پس خودت به دنبالش برو.
شاید اگر زالی وجود نداشت هیچگاه پدر دستش به خون پسرش آلوده نمی شد.
انگار تاریخ هم اذعان دارد که حتی اگر رستم باشی اعتماد به دیگران تورا به انزوا می کشد.
چشمانمان را رو به حقایق میبندیم و کک مان هم نمیگزد که داریم تیغه به ریشه خودمان میزنیم بافکر کردن به آدم هایی که ارزشش راهم ندارند.
فکرسیال هم نعمت است هی میچرخد هی میگردد و نمیگذارد درگیر افکار بیخود شوی تا به سمت و سوی نابودی بروی.
افکار درهم گره خورده اند و دیگرمجالی برای فراموشی نیست.
اما آدمهایی که در پستی بلندی زندگی دستت را نگرفتند و تنهایت گذاشتند همان بهتر که درکوچه پس کوچه های افکارت راهشان ندهی.
اصلا قانونی تنظیم کن تاآدم هایی که حال دلت را بد میکنند ورودشان به قلبت ممنوع شود وخروجشان واجب.
مگر آدمی چند دل دارد که آن را هم در طبق اخلاص در اختیار دیگران بگذارد تا بشکنند.
هرکه هوای دلت را ابری کرد از گردونه مهر و علاقه ات حذف کن اینگونه هرکس جایگاه اصلی خودش را میفهمد ودلت هم بهای گزاف فراموش کردن را به تنهایی دوش نمی کشد.
به قول عزیزی:《این که در ظاهر محکم باشی و از درون بشکنی سخت است اما گاهی بهترین کار همین است.》

به جایی از زندگی میرسی که میفهمی وفادار تر از نوشتن هیچ جای دنیا پیدا نمی کنی.
مرام و معرفتش آنقدر بالاست که هر زمان که دلت از ناحقی ها میگیرد هست
هرزمان که از بی معرفتی آدم ها گله مندی هست
هرزمان که دلت را میشکنند هست
هیچ وقت هم شکایتی ندارد که چرا در خوشی ها باهمان لبخند و همان ذوق و شوقی که در وجودت هست سراغش نمیروی.
آخر مهربانی اش را انجا نشانت میدهد که باهمه این ها هرزمان که سمتش میروی بادلی آرام باز میگردی.
شاید نوشتن همان نوش دارو بعد از مرگ سهراب باشد کسی چه میداند
ما که روزی هزاران بار میمیریم از دست همین حیوان های ناطقی که زمین را تصاحب کردند
اگرچه من به ناطق بودن خیلی هایشان شک دارم.
دلمان را میشکنند و دست آخر دست به دامن قلم و کاغذ میشویم برای آرام گرفتن.
گه گاهی وسط نوشتن از جوهر ندادن خودکارمان میفهمیم که انگار زمان زیادی ست که قطرات احساساتمان روانه شده و دیگر مجالی برای نوشتن و آرام گرفتن نیست.
نمیدانم شاید درجه نامردی انسان ها زیادی بالاست که ما وقتی کسی وظایف انسان بودنش را انجام میدهد به او لقب جوانمردی میدهیم.
تنها چیزی که از این دو دهه زندگی عائدم شده است این است که جوانمردی نه تنها بین انسان ها رد و بدل نمی شود بلکه هر روز کم یاب تر می شود آنقدر که یافتن جوانمرد مانند دست یابی به الماس است همانقدر بعید.
خیلی ها هم از جوانمردانی مانند تختی فقط به خاک مالیدن مارا یاد گرفتند.
اما باز هم به قول شاعر《گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست.》

یهو به خودمون میایم ومیبینیم داریم تو خلاء زندگی می کنیم جایی که توش هیچ خبری از آدم نیست کسی نیست که کنارت باشه کسی نیست که بفهمتت کسی نیست که بدونه احساس یعنی چی
گاهی وقتا توی زندگیمون یک نفرو لازم داریم که وقتی همه امیدمون ناامید میشه بگه هر ناامیدی امیدی داره هر نرسیدنی یه رسیدنی داره هر حسرتی پشتش هزارتا دلخوشیه
بیاد بگه همون جوری که شب هست روزم هست بگه نترس دنیا هنوز ادامه داره همون قدر گریه داره خنده هم داره به همون اندازه که دل دل کردن داره دل قرصی هم داره
همه ما به یه همچین آدمی احتیاج داریم جای خالیش تو زندگی خیلیامون حس میشه که بیاد و نذار دوباره بیوفتیم یکی که ارزش خنده هامون و بدونه یکی که تو ناراحتی هامون مارو بهتر از خودمون بلد باشه
یکی که با' درست میشه' گفتنش آروم بشیم
ما هممون احتیاج داریم به یکی که دستشو بزاره رو شونه مونو بگه نترس من کنارتم
وچقدر اون آدم میتونه به خدا نزدیک باشه وچقدر میتونه خدا باشه

در روزای پر رفت بی آمد یاد بگیر خودت مرحم دل بی قرارت باشی
خودت مسکن درد ها و دلگرفتگی های قلبت باشی
خودت حیاط خیالت را آب و جارو کنی و به گل های افکارت رسیدگی کنی
خودت دوستت دارم را هزاران بار درگوشت بخوانی و هرروز بیشتر به خودت عشق بورزی
یادبگیر خودت تکیه گاه مطمئن روزگارت باشی
تکیه کن بر پاهایی که از آن خودت است
آینده را خودت تنها بساز و کوله بارت را تنها برای خودت ببند
آدم ها را بگذار برای خودشان بمانند تو خودت به تنهایی فاتح قله آرزو هایت باش
تنها خودت هستی که غم هایت را میفهمی و آن ها را درک میکنی ، پس نگرد دنبال کسی که بخواهد تو را بفهمد فقط کافیست خودت خودت را بلد باشی
شیش دانگ قلبت را به نام خودت بزن و احدی را در آن راه مده
زیرا هرکه بیاید دلی میشکند و خرده شیشه هایش را تااعماق جانت فرو میکند
از من به تو نصیحت خودت رفیق تنهایی هایت باش این ادم ها تاپای منافع شان وسط نباشدکاری نمیکنند

عزیزدل خواهر یک شب در ظلمت نامردی ها و بی پناهی ها، یک شب وسط جاده یی که افکارمان پر بود از خیال تنهایی و بی کسی که قرار است چه بر سرمان بیاید، عهدی بستیم .
گرچه از آن عهد حال فقط برای من دعای ماندن به عهد مانده اما قول دادیم تا به ابد خواهرانه هایمان برای هم باشد همان چیزی که خلاش را در زندگی ام بیش از پیش حس میکنم.
تو نمیدانی که چقدر دلم برای به آغوش کشیدنت گرفتن دستانت شوخی های مسخره ام و خنده هایت تنگ شده
من سال هاست این نعمت را از دست داده ام و حال کارم شده فکر کردن به تو ریختن اشک چشمانم پشت خاطراتمان
یادت هست میگفتن اگر پشت سر مسافر آب بریزید برمیگردد ،من از اشک دیدگانم آن هم زمانی که به تو فکر میکنند زلال تر پیدا نکردم.
ای به فدای چشمانت،شبی نیس که رویای باتو بودن روانه خواب هایم نشود .
افسوس که من حتی در خواب هم توان رو به رو شدن باتو را ندارم.
پا روی تمام عهد و خاطراتمان گذاشتم و نامردی را به اخرین درجه اش رساندم و این را خوب میدانم اما تو را به همان خدایی که عجیب به بودنش معتقدی بیا و مرا ببخش
دنیای بی تو مانند شبی ست که ماه ندارد همانقدر دلگیر همانقدر تاریک
خیابان ها همه نبودنت را به رخم میکشند بیا دستانم را بگیر و باز باهم به دنبال فتح کودکانه هایمان برویم همان هایی که حال سروی شدند به بلندای روزگار اما بی ثمر از وجودت
حرف زیاد است و توان گفتن افکار نیست
《من یکانه عدد هیچ مو از هیچ پرم》


اسمان باتمام ستارگان و ماه و خورشیدش بماند برای بقیه من تورا دارم و بی نیاز از وجود هر چیزم 《چو شب به راه تو ماندم
که ماه من باشی》
گاهی دلم میخواهد اسرافیل شوم و صدای عشقمان را به گوش جهانیان بسپارم .
درصور بدمم و فریاد بزنم عشق در وجودم قیامتی برپاکرده به عظمت تاریخ هستی.
من عشق را زمانی فهمیدم که شازده کوچولو میان تمام گل ها بازهم میگفت هیچ کدام گل سرخ من نمی شود.
《بمان که عشق به حال من و تو غبطه خورد.》

یکجا خواندم که نوشته بود گاهی دین و دنیا و امید و زندگی شخصی یک نفر میشود.
راستش من هیچگاه این باور را نداشتم مگر میشود تمام هستی ادمی مربوط به شخصی شود .
اما انگار اشنایی با تو نقض تمام افکارم شد تو نه تنها دین و دنیا و امید و زندگی ام شدی ، نه تنها تبدیل به تمام هستی ام شدی بلکه تو شدی همان من وجودی ام که سالیانی برای خدشه دار نشدنش هیچکس را در قلبم راه ندادم.
توهمان معبودی هستی که تا قیامت مهرش از دلم بیرون نمیرود.
تو برایم مانند بابالنگ دراز جودی ابوتی همانقدر محترم همانقدر دوس داشتنی و همانقدر مهربان
دوست داشتنت تحفه ناچیزیست که از دست عاشقی چون من بر می اید
تمنای لحظاتم شنیدن اواز خوش صدای توست ان هم در روزگاری که هاله ایی سیاه رنگ روزگار سرزمینمان را پوشانده است
من حتی اگر به سیاهی دچار شوم این را خوب میدانم که درمانم در دستان توست ان هم زمانی که دستانم جذب گرمای دستانت می شود.
ای یگانه ی عشق، روزگارم با دوست داشتنت سپری میشود وشکر خدای یزدان را از برای افریدن چون تویی

واما چشمانت انعکاس تمام زندگیم
من دران جهانی را میبینم که به من تعلق دارد
زیبایی چشمانت را به رخ جهانیان میکشم که تمام هستی ام دران خلاصه می شود
به قول عزیزی《قرینه چشمانت کره خاکی کهکشان قلب من است》
من بنده چشمانی هستم که تبلور تمام عشق و علاقه من نسبت به او ست
چشمانی که با قطره قطره اشکی که از آن جاری می شود تمام هستی ام رو به پایان می رود
ولی خنده هایش
خنده های چشمانت را به بهایی گزاف خریدارم
چشمانت همان دامی ست که مرا گرفتار خود کرده
من از زمانی متولد شدم که تو با چشمانت به من نگریستی
قسم به چشمانت که برایم معنای واقعی عشق است چشمانت شروع واقعه عشق بود
خیره به چشمانت میشوم و زیر لب می گویم
《مادرم گفت که عاشق نشوی گفتم:چشم
چشمان تو مرا بی خبر از چشمم کرد》

میگما دلبرم
مث کرونا که همه این روزا درگیرشدن
من درگیر توام
من به تو مبتلاشدم
اصن میدونی چیه خوبه که قرنطینه مون کردن تو خونه هااا
اینجوری راحت و بی دغدغه میتونم بهت فک کنم
راستشو بخوای زیادی بهت فک میکنم مث جودی ابوت که به بابالنگ درازش فک میکرد
از 《داستان غریبانه این روزهایم》که نگم برات مث انشرلی هی باخودم میگم نکنه اونم...بگذریم
میگما اصن حکایت منو تو شده مث میگ میگ من هی نقشه میکشم تو رو به دستت بیارم دریغ از این که تو هرلحظه از دستم در میری
میگم دلبر من عین اسکار تنهام تو یه بیابون که هیشکی هیشکی نیس میشه تو بیای و همدمم بشی؟
دلبر شدم این روزا عین پاتریک که وقتی باب اسفنجی نبود منتظرش میومند تا بیاد منم منتظرم پس کی میای اخه
اصن دلبر چرا ما پت و مت نباشیم همه دنیا رو خراب کنیم اما عشق بینمون هیچ جوره خراب نشه
دلبر هاچ زنبور عسلو یادته؟!
مث اون از همه راجبت سوال میکنم اما هیشکی خبری ازت نداره
دلبر دقت کردی حکایت ما شده حکایت گلای سوباسا شوتو که میزد چند روز باید منتظر میموندیم تا گل بشه ماهم شاید خیلی طول بکشه اما بالاخره یه روز میرسیم به هدفون دیگه
دلبر من و تو اگه تام و جری ام بشیم هرچقدم بلا سر هم بیاریم بازم طاقت دوری همو نداریم
میدونی دلبر مث تویتی که دور دنیا رو در ۸۰روز چرخید دلم میخواد ۸۰ روز دور تو بگردم
دلبرکاش مث پدرجبتو که خالق پینوکیو بود تو خالق من بودی تا هرروز بی دلیل تورو بپرستم
دلبر دلم به دلت پیوندی نا گسستنی خورده
دلمو از دلت جدانکنیاا

اخرین روز های پاییزسپری میشوند و من هنوز در این گمانم که چرا میگویند پاییز فصل عاشقی ست؟
من پاییز را فصل جدایی میدانم همچون جدایی برگ از درخت ویا افتادن قطرات باران از آغوش ابر ها.
برگ زمانی که از درخت جدا میشود زیر کفش های ماک دار انسان ها له میشود و ارام ارام میپوسد و نا پدید میشود درخت هم خودش را به خواب میزند تا یادش برود که دستش از دست برگ جدا شده و دیگر اورا ندارد.
چه کسی گفته خزان فصل عاشقی ست زمانی که قلب ها یخ زده است و هیچ عشقی در آنها نفوذ نمی کند عاشقی با قلب یخ زده چه فرقی با دوست داشتن آدم برفی ها دارد.
راستش را بخواهی اینها بهانه ست آدم عشق وجود ندارد والا بیچاره پاییز چه تقصیر دارد .
آدم عاشق باشد قدم زدن روی برگ های مرده راهم بایارش میخواهد .عشقی درکارنیست خزان را خود انسان ها خزان میکنند.

گاهی اوقات اتفاقاتی برایمان می افتد که شاید تا مدتها بعد هنوز هم ذهنمان درگیر انها باشد
اتفاقاتی که وقتی به انها فکر میکنی میبینی زمان زیادی ست که درگیرش شده ایی اما خودت باخبر نبودی
ادم هایی که سال هاست با آن ها هم صحبت بودی اما هیچگاه فکرش راهم نمیکردی که حتی آنها را بشناسی.
نمیدانم کدام لقب را برای خودم برگزینم که وصف این روز هایم را بکند اما خوب میدانم دیدم از دنیایی که در آن زندگی می کردم هیچگاه اینگونه نبود.
زندگی آن روی تاس را نشانم داد که هیچگاه فکرش راهم نمیکردم .
شاید این ها درسی باشد برای اینکه تا از زیر پایم مطمئن نشدم قدمی برندارم و تا انسانی را نشناختم با او هم کلام نشوم.
راست میگویند که هیچ گاه کتاب را از روی جلدش قضاوت نکن.


پیش می آید گه گاهی دلم که میگیرد گوشه ایی در تنهایی ام پاهیم را در آغوش میکشم و مینشینم چشم انتظار حال خوبی که بیاید و ناجی من باشد در این تلاطم ناراحتی ها
بیاید و کنارم بنشیند و بگوید گوش میدهم و من هم مانند دختر بچه ایی گله کنم از هرچیزی و او فقط گوش دهد دقیق و کامل ودر اخر فقط بگوید من هستم نگران هیچ چیز نباش
این که خودت بتوانی حال دلت را خوب کنی خیلی زیباست یکی از زیبایی هایش این است که مدتی که تنها باشی دیگر آدم ها نمیتوانند به تو نزدیک شوند بلکه هر لحظه دور تر و دورتر میشوند
من عقیده دارم ادم هایی که در روز های سختت نباشند همان بهتر که نباشند همان بهتر که دور باشند گاهی انسان ها نمای محو و دورشان زیبا تر است
و برای من هیچ ناجی جز دلنوشته هایم نیست..
هرکسی حال دلش که بارانی میشود به سبک خودش عمل میکند
یک نفر تظاهر به شادی میکند زیرا باور دارد میتواند خودش را گول بزند
یک نفر گریه اش را میکند و میگذارد باران دلش از دیدگانش سرازیر شود
یک نفر هم مانند من دست به دامن کاغذ و قلمش میشود و با کمک کنایه و ایهام و... ناراحتی اش را فریاد میزند
فریاد خاموش را هرکسی یک جور بیان کرده است اما من معتقدم فریاد خاموش یعنی نوشتن همان حال و هوای بارانی دلت همان هایی که به جای جاری شدن از چشمانت روی کاغذ جاری میشوند
هرشخصی برای نوشتن دنبال بهانه ست اما من مینویسم تا به آرامش درونی ام دست یابم که برای من همان مدینه فاضله ایی ست که دیگران نام بردند یا شاید هم یکی از هفت وادیی ست که باید عطار هم میگذشت
اما گاهی همین آرامش از شخصی نشات میگیرد که هرچقدرهم بنویسی هرچقدر هم لابه لای کلمات فریاد بزنی فایده ایی ندارد که ندارد
امیدوارم آرامش دلتان همیشه و در همه حال در دلتان باشد،در کنارتان


گاهی دلت میخواد تمام زندگی ات را در یک جایی از تاریخ ول کنی و دست در دست خودت روانه ابدیت شوی
گاهی تنهایی انقدر زورش زیاد میشود که تا چشمانت را باز میکنی میبینی تورا به خاک مالیده و تو شکست خوردی
گاهی اوقات کلافه ایی میان تنهایی یا بودن با ادم ها کلافه ایی میان بودن یا نبودن دیگران ویا حتی خودت
گاهی به جایی میرسی که میبینی نه از زمانی که سپری شده لذت بردی ونه حتی امید و ارزویی برای اینده داری
گرچه کودکی ام باحال تفاوت چندانی نداشت اما عجیب دلتنگ آن دورانم شاید فقط به این دلیل کهشرایط را درک نمیکردم و با آرزو هایم زندگی میکردم
حال که خوب فکر میکنم میبینم من همیشه از زندگی فراری بودم حتی از همان کودکی که فکر میکردم اگر آرزو هایم را بازگو نکنم براورده میشوند
راستش شاید تغییر در طالع من نیست نه برای خودم ونه حتی برای زندگی ام
شاید تنهایی از همان دردهاییست که درمانی ندارد