دلنوشته های دخترکی تنها

مدت‌هاست که به این یقین دست یافتم که تو نیمه گمشده منی.
نه این که تو کامل کننده من باشی؛
و نه این که خلق و خو ویا علایقت عینن همانند من باشد.
تو نیمه گمشده من شدی چون من پس از دست یابی به تو آن نیمه ناشناخته و گمشده خود را یافتم.
من پس از تو محیایی را شناختم که هیچ شباهتی با آن که میشناختم نداشت.
و تو جلوگر احساساتی شدی که سالیانیست همه نبودنش را به رخم میکشیند.
من پس از تو آموختم که نیمه گمشده ام را باید درون خودم می یافتم نه در شخص دیگری و همچون سیمرغ عطار باید در کنکاش خود میبودم.
واین رازمگو را به تو بازگو میکنم که بعد از حضورت تمام نیمه های پنهان و پیدایی که در وجود من رخنه کرده اند تماما علاقه مند و شیفه عشق به تواند.
و حال هزاران امان از نبودنت....

+ تــاریـخ چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۱ ساعـت 23:20 به قـلـم محیا |


حالش اصلا خوب نیست.
قلبش تیر میکشه و نفسش به سختی بالامیاد.
دیگه جلو آینه لبخند نمیزنه و گاها ساعت ها و حتی روزها به این می اندیشه که آخرین دفعه کی از ته دلش با صدای بلند خندیده.
اخبار تیم محبوبشو دیگه دنبال نمیکنه و نسبت به عشق ابدیش بی تفاوت شده‌
دیگه حتی هرروز صب موهاشو نمیبافه و رژ لب صورتیشو نمیزنه.
اسف بارتر این که خیلی وقته لاک قرمزشو نزده تا جهانشو گلگون کنه.
دیگه خودشو به پیاده روی دعوت نمیکنه و تو این هوا سرد لذت خوردن ذرت مکزیکی به وجد نمیارتش.
حتی دیگه وقتی خونه تنهامیشه بساط هندزفری با اهنگای شادشو وسط پذیرایی پهن نمیکنه.
اینا تازه بخشی از اتفاقاتی بودن که خبر از مرگ درونی احساساتشو میدن‌.
بارها توی گوشش گفتم که روزا میگذره؛
مث آذرماهی که درگذره
مث زمستونی که پیش روته
یاحتی شروع دوباره سال و زنده شدن دوباره زندگی
ولی بی فایدست
انگار براش مسامحه دیگه کار ساز نیست و محتاج به یه انقلاب درونیه
سلاح یاس شو توی دستاش گرفته و با اندک ترین برخوردی بازخورد نشون میده.
حتی گریز از آدما رخنه کرده تو افکارشو باعث شده به گوشه دنج و تاریک اتاقش پناه ببره
روزها در اجتماع که قرار میگیره فقط کالبدش بین بقیه حضور داره و روحش سیال در تلاطم پستی بلندی ها در گذره.
دلتنگ آدمیه که مدت هاست به تاریخ پیوسته و جهانشو از اون جدا کرده و پیش به سوی جهانی جدید شتابانه
گرچه که به هیچ نحوی روح و باورش این مسئله رو صادقه نمیدونه.
کاش کائنات برای حال نزار این روزهاش کاری کنه
تو که میدونی کی رو میگم؟‌‌!

+ تــاریـخ شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ ساعـت 22:27 به قـلـم محیا |


این روزا روزای سخت و بدی رو میگذرونم، روزایی که گاها فک میکردم هیچ وقت تموم نشن و منو توی سیاهیشون محو کنن.
دلتنگ آدمی ام که هرشب خودمو باحرفایی که تازه به اشتراک میزاره آروم میکنم.

آدمی که بعد گذشت چندسال همچنان جای خالیش پر از خالیه
انقد حال روزگارم بد بود که گاها خودمو فراموش میکردم.
لابه‌لای افکارم خودمو صدا میزدم و ملتمسانه ازش میخواستم که به خودش بیادو این حال بد رو خاتمه بده که چاره ساز نبود.
یه روز که مثل همیشه قایق ذهنمو روانه خیالات و افکارم کرده بودم مامان بزرگم گفت : میگذره مادر، خدا که نمرده.
این حرف انگار جرقه زد تو وجودم
انگار من مرده رو با یه دم مسیحایی دوباره به زندگی برگردونده بود.
راست میگف میگذره؛ مث ساعت که یه دیقه اش گذشت
مث چایی که سرد شد یا حتی مثل تمام شبایی که فک نمیکردم صب بشه ولی گذشت و تموم شد.
همونجا توهمون حالت از خودم عکس گرفتم که بعدا ثابت کنم که سخت تریناهم میگذره و به تاریخ میپیونده .
پاشدمو دارم با دستای خالی و به تنهایی با هفت خان مشکلاتم میجنگم.
این وسطا باختم، گریه کردم، زخم خوردم ولی دست از جنگیدن و ساختن اون حال خوب برنداشتم.
دروغ چرا این مابین تا دلت بخواد کم آوردم و کنار کشیدم ولی باز همون خدایی که به قول مامان بزرگ نمرده منو کشوند وسط گودی جنگ و خودشم یادم داد چجوری بایه فن دوخم شکستش بدم.
گرچه هنوز یه خان از هفت خانمم نگذشته ولی به یه نوشتن شرح حال عجیب محتاج بودم یه جورایی به این نحو از دردودل کردن عادت کردم.
من تو این یه ماه گذشته معجزه زیاد دیدم
اتفاقاتی که باعث شدن بیشتر به خودم بیامو دست از تلاش برندارم.
امیدوارم اونی که دستاموگرفته که تنها پشت و پناه این روزامه ول نکنه و نزاره بیش از پیش تنها بمونم.
به قولی《تا خدا بنده نواز است به بنده اش چه نیاز》

+ تــاریـخ دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ ساعـت 23:17 به قـلـم محیا |