دلنوشته های دخترکی تنها


این روزا و شبا بدترینا رو سپری کردم
شبای بارونی رو بارونی گذروندم و خورشید رو هر شب تا طلوعش بدرقه کردم
همش فکر کردم تا بفهمم کجای راهو اشتباه میرم که آدما اینجوری بهم ضربه میزنن ولی همچنان جوابی پیدا نکردم.
تمام غمام رخنه کردن تو گلومو راه نفسمو هر لحظه تنگ تر میکنن
و من همچنان نمیدونم چرا باید سزاوار این حجمه از حال بد باشم
نمیدونم کی قراره آدم درست زندگیمو پیداکنمو پناه ببرم بهش تا به آرامش مطلق برسم
شاید من آدم درست زندگی کسی نبودم شایدم به قول تراپیستم: بعضی وقتا تو واسش آدم درستی هستی ولی اون هنوز واسه داشتن آدم درست آماده نیست.
این روزا زیادی تحمل کردم مثل خانومای قدیم که فکر میکردن باید تو زندگی بسازی و بسوزی صدات درنیاد
ولی وقتی موهای سفیدمو دیدم که دارن بیشتر میشن
وقتی چشمامو دیدم که هر روز صبح قرمز ترمیشه و غمگین تر
وقتی حالمو دیدم که هرلحظه داره بدترمیشه
فهمیدم بعضی وقتا باید چشمامو رو احساساتم ببندم و بگم گور بابای دلم، من ارزشم خیلی بالاتر از حسیه که دارم.
و اونجاست که فرار و بر قرار ترجیح بدم زیر بار هیچ حرفی نرم
اگرچه که انقدر دلسرد و دل زده شدم که دیگه نخوام هیچ قراری رو ادامه بدم
اصلا گاهی آدما قول میدن و بعد که میفهمن ادم درستشون نیس ولش میکنن و میرن دنبال زندگی شون
میفهمی منظرمو
یعنی این که همیشه نباید قول دادوبه پاش سوخت
باید اشتباهتو قبول کنی و هیچ قولی رو ادامه اش ندی
تازه اونجوری به آرامش برسی

+ تــاریـخ شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲ ساعـت 0:1 به قـلـم محیا |