|
دلنوشته های دخترکی تنها
|

همه ترس این روزهایم این است که اگر روزگار دوباره من و تو را رو به روی هم قرار داد من چگونه و چطور بی تفاوت از کنارت بگذرم؟ چطور دستانی که در دستانت هست را نادیده بگیرم؟ چگونه حواسم را به آن شخصی که کنارم هست بدهم؟
فکرش راهم نکن.مگر من میتوانم جز تو شخص دیگری را دوست داشته باشم ؟مگر میتوانم دستان دیگری رابگیرم؟مگر میتوانم چشمانم را از دید تو محروم کنم؟مگر میتوانم تو را از افکارم حذف کنم؟
دوست داشتنت بیماری بود که رفته رفته تمام وجودم را فراگرفت و حال هیچ دارویی برای از بین بردنش نمی یابم.
تمام شب هایم صرف فکر کردن به تویی میشود که به اشتباه دوستت دارم.تویی که من و تمام مهربانی هایم نسبت به خودت را نادیده گرفتی و حال این روزهایم را مواج کردی.
باز خداراشکر؛ دم روزگار گرم که رفیقی به من عطا کرده که این روز ها از جان خویش عزیزتر میدانمش.همان که اگر نبود میدانم گذران این لحظات برایم غیرقابل انجام بود.
مطمئنن هیچ زنی دلش به رفتن نیست او همیشه انتظار میکشد که کسی سراغش را بگیرد تا دوباره برگردد اما تمام قضایا درهمین خلاصه نمیشود گاهی بعضی برگشت ها انقدر آمیخته با کنایه و نفرت است که میگویی همان بهتر که برگشتی درکار نباشد.
من که پیر شدن را در همین روزهایم دیده ام.اما پیرشدن درکنار کسی کجا و پیر شدن در انتظار کسی کجا!واین دنیا پراست از آدم هایی که در بیست سالگی پیرشدند.
سکوت علامت دلخوریست و پرحرفی علامت دلتنگی اما آدمی که دلتنگست و دلخور نه جایی برای سکوت دارد نه جایی برای پرحرفی مخصوصا که حال نه کسی سکوتت را میفهمد ونه حتی حرف هایت را.
نمیتوانم خودم را از نوشتن دلتنگی ام محروم کنم آن هم زمانی که گوشی برای حرف هایم نیست و تنها دلگرمی ام به زبان اوردنشان است.
شمارا بخدا هیچ وقت دل دختری را نشکنید شاید حال متوجه منظورم نشوید اما زمانی که دختر دارشدید و دل شکسته اش را دیدید خوب میفهمید که برای یک دختر هیچ چیزی سخت تر از تنها شدن نیست.