|
دلنوشته های دخترکی تنها
|

عزیزدل خواهر یک شب در ظلمت نامردی ها و بی پناهی ها، یک شب وسط جاده یی که افکارمان پر بود از خیال تنهایی و بی کسی که قرار است چه بر سرمان بیاید، عهدی بستیم .
گرچه از آن عهد حال فقط برای من دعای ماندن به عهد مانده اما قول دادیم تا به ابد خواهرانه هایمان برای هم باشد همان چیزی که خلاش را در زندگی ام بیش از پیش حس میکنم.
تو نمیدانی که چقدر دلم برای به آغوش کشیدنت گرفتن دستانت شوخی های مسخره ام و خنده هایت تنگ شده
من سال هاست این نعمت را از دست داده ام و حال کارم شده فکر کردن به تو ریختن اشک چشمانم پشت خاطراتمان
یادت هست میگفتن اگر پشت سر مسافر آب بریزید برمیگردد ،من از اشک دیدگانم آن هم زمانی که به تو فکر میکنند زلال تر پیدا نکردم.
ای به فدای چشمانت،شبی نیس که رویای باتو بودن روانه خواب هایم نشود .
افسوس که من حتی در خواب هم توان رو به رو شدن باتو را ندارم.
پا روی تمام عهد و خاطراتمان گذاشتم و نامردی را به اخرین درجه اش رساندم و این را خوب میدانم اما تو را به همان خدایی که عجیب به بودنش معتقدی بیا و مرا ببخش
دنیای بی تو مانند شبی ست که ماه ندارد همانقدر دلگیر همانقدر تاریک
خیابان ها همه نبودنت را به رخم میکشند بیا دستانم را بگیر و باز باهم به دنبال فتح کودکانه هایمان برویم همان هایی که حال سروی شدند به بلندای روزگار اما بی ثمر از وجودت
حرف زیاد است و توان گفتن افکار نیست
《من یکانه عدد هیچ مو از هیچ پرم》