|
دلنوشته های دخترکی تنها
|

زندگیمون پر شده از حسرتایی که تو گذشته آرزو صداشون میکردیم.گرچه،الان آرزو دیگه معنا و مفهومی نداره.
اینجایی از تاریخ که ما داریم زندگی میکنیم قبل از این که چشامونو ببندیم و آرزو کنیم باید یه نگاه به جیبمون و یه نگاه به آدمای دورمون بکنیم بعد آرزو کنیم.بااین شرایط دیگه چیزی به اسم آرزو وجود نداره.
نه که فقط بگیم ما اینجوریما ...نه
به هرکدوم از مردم که نگاه کنین میبینین همه باختن دیگه برنده ایی وجود نداره.حال همه مون حال اون دروازه بانیه که سکو پشت سرش دعا میکنن که گل بخوره تا اونا هورا بکشن.به قول اون شعره:
به هرکه مینگرم درشکایت است
درحیرتم لذت دنیا به کام کیست؟
دلیل باختامون فقط تباه شدن جوونیمونو، خالی بودن جیبمون و نارو خوردن از عزیزترین کسامون نیس . دلیلش اینه که نمیخوایم باور کنیم که آقا《نیمی از گله ما را سگ چوپان خورده》.
ما خودمون باعث شدیم ببازیم واسه یه بارم که شده گردن بگیریم اگه خودمون بیجا به کسی اعتماد نمیکردیم ؛اگه خودمون همه چی مونو به پای یه نفر نمیریختیم ؛اگه خودمون وسط زندگی کم نمیاوردیم هیچ وقت بازنده زندگی نمیشدیم.
ولی انگار مازندگی کردیم که بازنده باشیم.ما دل دادیم که دلشکسته باشیم.ما مهربونی کردیم که نامهربونی ببینیم.ما اعتماد کردیم که بی اعتمادی ببینیم. در واقعه 《ما آب را برای گریستن نوشیدیم》.
برامون از امید حرف میزنن میگن درست میشه میگن هنوز جوونین وقت زیاده ولی آخه بزرگوار ما تو امروز خودمون موندیم شما از فردا حرف میزنین؟
از یه سنی که میگذره حال و روزمون میشه مث همون حرف جناب سعدی:
ببین و بگذر و خواطر به هیچکس مَسپار