دلنوشته های دخترکی تنها


سلام محیای من
حال این روزهایت چطور است؟ انجایی که روزگار میگذرانی خبری از غم هست؟ نکند آرزوی بزرگ شدن به فکرت خطور کند!
همان روزهایت را محکم بچسب و هیچ تلاشی برای رسیدن آینده نکن.
اینجا که من ایستاده ام اصلا خوشی معنایی ندارد.
اینجا هرشب چشمانمان تاوان درست ندیدنشان را با اشک هایمان میدهند؛ برای همانی که قراربود تا پای جان بماند و فعل نرفتن را برای همگان صرف کند.
کجای کاری که نرفتنش تبدیل به باید رفت شدو ما را به خدا نسپرده غیب شد.
حال تو هی درگوش من نجوا کن که "مگر عشق پایان دارد؟"
تورا به خدا مراقب دل بی کسمان باش که احدی سمتش نرود.
اینجا هرروز دارد ترک میخورد و سیاه رنگ میشود انگار که رو سیاهی اشتباهاتمان دامن گیرش کرده و مجالی برای رهایی ندارد و تنها علائم حیاتش هم همان درد قفسه سینه است که خب تو هنوز نمیدانی چه دردی ست.
آرزوهایمان را به یاد داری؟ اینجا من به بزرگ ترینشان رسیده ام ولی ذوق کورشده مان دیگر توانی برای شادی ندارد؛ این را حتی خودم هم هنوز باورنکرده ام چه برسد به تو
از دوست هایمان برایم بگو
همان ها که جانمان را بدرقه شان میکردیم
هنوز هم لحظاتت با حضورشان زیباست؟
اخر اینجایی که من ایستاده ام خبری از هیچکدامشان نیست
همه تبدیل شدند به عکس و تصویر مجازی که بلاجبار لایک میشوند.
انگار اینجای تاریخ همه مان محکوم به لبخندهای یخ زده در دل تلاطم های بی پایانمان شده ایم.
محیای من در این زمانه هیچ شخصی وفدار تر از خودت و هیچ حمایتگری بزرگتر از خانواده ات نیس.
دخترکم من در این منجلاق زمانه تمام تلاشم قوی ماندن و جنگیدن برای فردا بهتر توست تا محیای بعد از من اگر روزگاری برایت نوشت برایت از آرامش و شادی و حال خوب بنویسد.
از تو میخواهم برایمان دعاکنی که ابرهای سیاهمان کنار بروند و آسمانمان مزین به رنگین کمان بشود.
این را هیچ گاه از یاد نبر که من در هر زمانه ایی که باشم عمیقا دوستت دارم بیشتر از هرکسی؛ پس منتظر هیچ محبتی نباش ما هم را داریم. :)))

+ تــاریـخ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ساعـت 20:6 به قـلـم محیا |