دلنوشته های دخترکی تنها

میدونی شبا خیلی عجیبن
هر شب انگار رنگ و راز خاص خودشو داره و این باعث میشه که من عمیقا به شب علاقه مند باشم و حتی شبایی که فرداش مشغله ایی ندارم به هر نحوی حتی با خوردن قهوه بیدار بمونم و از این سکوت و تاریکی لذت ببرم.
حالا بستگی داره که تو اون سکوت به شادیایی که دارن قند تو دلم آب میکنن فکر کنم یا به غم و ناراحتی که تمام روانمو درگیرکرده.
من برخلاف باور آدما اصلا اهل غصه خوردن نیستم حتی ناراحتیام تایم طولانی نداره و برای هر چیزی فقط یه شب یلدا غصه میخورم و بعد طلوع خورشیدش دیگه هیچ اثری از اون ناراحتی تو دلم ندارم.
نمیدونم شایدم این خصلت نسل ما باشه
ما از بچگی با تجربه چیزای کوچیک و متفاوت چیزای بزرگ و مهمیو یاد گرفتیم
مثلا مستقل شدنو از تنهایی تاب بازی کردن شروع کردیم
به شخصه همون زمان بود که فهمیدم واسه لذت بردن از مسیر زندگی حتما نباید پشتوانه ایی داشته باشی که هلت بده؛ باید خودت انقد عقب جلو بری انقد تلاش کنی تا بتونی زندگی رو به حرکت در بیاری و به اوج برسی.
یا حتی دوستی رو از الاکلنگ بازیامون یاد گرفتیم.
همونجا بود که فهمیدیم رفیق نیمه راه یعنی چی
درست جایی که وسط شادی بازی ولمون میکرد و ما محکم زمین میخوردیم
دقیقا همونجاش فهمیدیم که بهشون نباید دلبست و امیدواربود
البته که دور از جون رفیقی که ۸ساله داره باهام پایین بالا میشه و ولم نمیکنه که خودش روشنی شبای سیاهمه.
خلاصه که ما دیگه جنس نشکن شدیم نه سرد و گرم شدنا باعث ترک خوردنمون میشه نه حتی زمین خوردنمون
انقدر این زندگی رو از صفر مبدا شروع کردیم که دیگه میدونیم هر سربالایی و سرازیری رو با چه سرعتی بریم که چپ نکنیم.
پس بازم نباید کم آورد و به هیچ وجه نباید دست از تلاش برداشت من اینو از آدمی یادگرفتم که جیگرگوشه شو زیر خاک دفن کردنو از فرداش بازم به حیاتش رو همون خاک ادامه داد.
گرچه که این حیات بعد از مماتِ، ولی خب ما محکومیم به تکرار زندگی اجمالی
کم نیار رفیق واسه جنگیدن رو این کره خاکی زیادی باید پرو باشیم :)))

+ تــاریـخ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعـت 1:12 به قـلـم محیا |