دلنوشته های دخترکی تنها

امشب حالم خیلی بده و بخواطر تنهایم همش باخودم فکر میکنم که اگه امشب بمیرم و شبم صب نشه کی قراره بفهمه مردم؟ اصن چه زمانی قراره بفهمن؟!یا اصن نکنه جنازم بو بگیره.
درست زمانی که غرق بودم تو این فکر باخودم گفتم
چندشب ام اینجوری گذشته؟
چه شبایی که تاصب گریه کردم و تمنا کردم از خدا که فردا رو نبینم
چه شبایی که تا صب تو بیمارستان بستری بودم و باز فکر میکردم فردا رو نمیبینم
چه شبایی که مردم و با این که فرداشو دیدم مدت ها زندگی نکردم
نه فقط من ها همه مون این شبارو گذروندیم
میدونی چیه رفیق مشکل از شب نیستا مشکل از دل سیاهه ماست که تا فضا رو هم رنگ خودش میبینه حس امنیت میکنه و ماسک پوشالیشو درمیاره و خود واقعی شو نشونمون میده
اونجاست که میخوای مثل ابرای سیلاسای بهاری بباری و همه غصه های دفن شده توی دلتو از لا به لای بغضات رها کنی
خلاصه که این شبا ادامه داره عزیزدل
امیدوارم حداقل در کنارش اون شبایی که از شدت ذوق خوابمون نمیبره رو هم حس کنیم
واِلا که دیگه چه ارزشی داره این زندگی

+ تــاریـخ پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۲ ساعـت 22:12 به قـلـم محیا |