|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
نمیدونم من چندمین نفریم که برای خودش نامه مینویسه حتی نمیدونم از دید بزرگان ادبیات نوشتن نامه برای خودت توجیح ادبی داره یا نه ولی این روزا نیاز مبرم دارم به نوشتن نامهایی که مخاطبش خودم باشم.
خلاصه که....
یگانه دردانه من سلام
احوالی را که میدانم جویایش نمیشوم
شرح نابسامانی احوالت راهم سراغ نمیگیرم
فقط چندکلامی معاشرت است که باید با خویش بگویم.
این روزها من تنها شاهد عینی تلاشت هستم و تمام سختی هایی که پشت سر میگذاری را لمس میکنم.
از این بابت به تو قول خواهم داد که فردایت زیباتر از امروزت خواهد شد.
اما اصل صحبت من سپاس و ستایشت نیست؛
من به دنبال شادی نهفته در چشمانت میگردم؛
به کجا رخت بربسته و کوچ کرده که این چنین مردمک چشمانت را سیاه پوش کرده است؟
شادی چشمانت را چه کسی دزیده است که من هرچقدر در آینه کنکاش میکنم او را نمیابم؟
در کدام کابوس شبانه ات شادی ات را گم کردی که این چنین دیدگانت تنهاشده است؟
این را فقط من نمیگویم. نشنیدی بابا میگفت دخترک شیطان و نا آرامم دیگر مرد شده است؟
من حتی همان لحظه در چشمان بابا هم اندوهت را دیدم.
نکند قلبت سر به جان این دو زبان بسته گذاشته و شادی را از آنان گرفته است؟
من که افکار اندوخته شده در ذهنت را میدانم جانم
من که میدانم جای خالی را با کلمات بی ارزش پر کرده باشند یعنی چه
من که میدانم زمانی که چشم آنچه نباید ببیند میبیند غم میهمانش میشود.
اما عزیزمن تو اگر از اندوه مالامال هم باشی فرقی برایشان نمیکند
جای خالی چه مناسب باشد چه نا مناسب پر شده است و دیگر نبود چیزی احساس نمیشود.
پس شادی را هرچند دروغین در قاب چشمانت قرار بده و نگذار بفهمند که بعد از گذاران این مدت هنوز هم دلت در دستان خودت نیست.
حیات و ممات خودت را خرج دلدادگی های قلبت نکن و حال خودت را بیش از این درهم نکن.
و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل