دلنوشته های دخترکی تنها

یه حال عجیبی ام!
یه چیزی مث تشخیص ندادن خوب و بد
موندم بین یه دوراهی که گاها نمیدونم کدوم انتخاب درسته
میدونی من همه زندگیم خواستم خودم اون بانی نجات بخش زندگیم باشم، اونی که قراره منو به آرزوهامو خواسته هام برسونه؛ ولی الان هرچی سنم بالاتر میره و بیشتر پایین و بالا زندگی رو میبینم حس میکنم واقعا انگار اشتباه میکنم. نکنه واقعا باید از بقیه کمک بگیرم یا حتی بشینم منتظر یه منجی که ظهور کنه و برام محول الاحوال بشه.
من همیشه دلم میخواست خودم تلاش کنم و بدست بیارم که قدرشو بدونم و افتخار کنم واسه به دست اوردنش که بگم حاصل زحمت خودمه ولی خب الان چی
بعد گذشت این همه سال من حتی به یکدوم از اونا نرسیدم
نکه فک کنی مشکل فقط از منه هاا نه شده کلی تلاش کردم بهش نزدیک شدم ولی اون دورتر و دورترشده ازم
شماخوب میفهمید چی میگم به هرحال همه ما جوونای این مرز و خاکیم و عجیب با واژه تورم دست و پنجه نرم میکنیم.
هر روز اسب پشتکارم رو زین میکنیم و سقف خواسته هامو کوتاه تر، اما غافل از این که همچنان باید هشتم گروی نُه بزرگوار باشه
والا فک کنم من حتی اگه به جای اسب پشتکار بنزم میداشتم بازم قصه همین هشت و نُه بزرگوار بود.
حالا شاید باخودت بگی چرا بزرگوار، خب معلومه عزیزمن چیزی که کمتر کسی بتونه بهش دست پیداکنه اگه محترم و بزرگوار نیس پس چیه!‌؟
تو اوج ناامیدی غوطه ورمو میدونم بازم اونی که قراره واسه نجاتم دست دراز کنه خودمم
هرچقدم قدیمیا بگن 《در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است》من کماکان معتقدم یه جای این امید و سپیدی شب داره میلنگه واِلا که دیگه تا حالا حداقل باید یه رخ میدادن.
چی بگم دیگه از حرص خوردن که چیزی عاید ما نمیشه؛
پس بازهم صبر را پیشه کرده و سرلوحه قرار میدهیم و بااین شعار که " فقط بهش برسم هرچندسالم که بود " فاتحه ایی بر جوانی خود میخوانیم و به این زندگی ناجوان مردانه ادامه میدهیم باشد که به سرمنزل دوست حدالمقدور ختم شود.

+ تــاریـخ شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱ ساعـت 23:38 به قـلـم محیا |