|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
هرسال قبل از تولدم مطلبمو مینوشتم و تا زمانی که قرار بود پستش کنم روزی ۱۰۰بار میخوندمش
ولی الان چی هیچ انگیزه ایی واسه نوشتن ندارم و هیچی به ذهنم نمیاد که رو صفحه بیارمش
انگار جهانمو سکوت فراگرفته و منم واسه ابراز حالاتم لال شدم
دنیام تاریک شده انقد تاریک که جهانم پر شده از سیاهی های ممتد تموم نشدنی
میدونی هرسال دارم تنها میشم و هرچی میگذره بیشتر از آینده هراس دارم
هرسال میگم امسال تنها ترینم و باز سال بعدش تنها تر میشم
دلم خیلی گرفته انقد که دیگه فک میکنم هیچ روز خوبی قرار نیست بیاد
هرسال کلی آرزو و خواسته واسه سال بعدم میکنم و سال بعد دریغ از پارسال
انگار با همون فوت شمع اونم پرمیکشه و میره که بهش برسم
ورد زبونم شده چی فکر میکردیم و چی شد و واقعام پوچ شده تمام افکارم
انقدر همه دارن ناامیدمون میکنن از اینده که به شخصه دلم میخواد مث فیلم ساعت برنارد زمانو متوقف کنم بشینم زانو غممو بغل بگیرم که چه خاکی به سر روزگارم بریزم
چقد جاهل بودم تو بچگی که فک میکردم بزرگ که بشم غم و تنهایی تموم میشن قافل از این که اونام باتو بزرگ میشن و قد میکشن
یه بار یه عزیزی ازم پرسید که بچگیتو دوس داشتی یا الانو گفتم بچگی . درجوابم گف تو که اون موقع ام مث الان تنها بودی چرا بچگی؟ گفتم حداقل اون زمان امید داشتم که آینده ام قرار نیست اینجوری باشه ولی الان چی...
دقت کردین هرسال دارم از تنهایی مینویسم
هرسال میگم سال بعدی بهتره ولی نیست اونی که من میخوام
حس میکنم پر توقع شدم از دنیا
اونم طفلی نمیتونه خواسته های زیاد منو براورده کنه و منم مث دختربچه ایی که باباش براش عروسک موردعلاقه اشو نگرفته ناراحت و گوشه گیر شدم.
واسه امسالم هیچ آرزویی ندارم
حتی نمیدونم از خدا بخوام سال بعدی ام باشه یا نه
الان فقط تنها خواسته ام از خدا واسه تولد۲۲سالگیم اینه که بهم دلگرمی بده واسه ادامه حیات
بخودش قسم خسته ام از این روزگار سیاهی که روش رنگ غم پاشیدن
باتمام این خستگیا باتمام این ناامیدیا و فراز و فرودها تولدت مبارک من عزیزم
مرسی که به دنیا اومدی تا تنهایی تنها نمونه