|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
با چشمانی مملو از اشک و بغضی خفته در گلو مینویسم برای قلبی که در چهارشنبه آخر سال آن را به آتش کشیدندو بدون خاموش کردنش رهایش کردند و رفتند.
مینویسم برای دختری که آسمانش را برای تنهایی اش محکوم میکند و میخواهد از خدا که برادر نداشته اش را به خانه پسر همسایه ایی بفرستد که او را اذیت میکند.
مینویسم از دل شکسته ایی که هیچ احیا کننده ایی دیگر نمیتواند قلبی را به او پیوند بزند و آن را به حیات برگرداند.
مینویسم برای دختری که گوش هایش از حرفای دروغی که شنیده بود خون بارید، همان حرفایی که تیشه بر قلبش زده بودند.
پس کی قرار است ان ناجی رهاکنندمان از این ظلمت بی معرفتی ها بیاید و وجودمان را به اعتمادی راستین گرم کند؟
کی قرار است انسان ها تاوان دل هایی که شکسته اند را بدهند تا به همگان ثابت شود که این گناه جرمی نا بخشیدنی دارد.
ای کاش برای کودکانتان شازده کوچولو میخواندید و هرشب زمانی که بر بالینشان رفتن به آن ها متذکر میشدید که به دلی که اهلی کرده اند دیونی دارند.
گرچه به قول پدرم در روزگاری که برادر به برادرش وفا ندارد و اعتماد در میانشان رخت بربسته است تو از دیگر فرزندان آدم چه انتظار داری.
دیگر صفحه را تار میبینم، نکند مردمک چشمانم در دریایی از اشک غرق شده اند؟!