|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
خیره به چهره ات که در این چهارضلعی بی روح امروزی ترسیم شده است مینگرم.
تصاویر را یکی پس از دیگری رد میکنم و خاطراتمان را از کودکی تا به امروز مرور میکنم؛ همان زمانی که هیچ رویدادی نمیتوانست دستانمان را از هم جدا کند.
به ناگاه چشمانم را بستم، تصویرت بر ذهنم نشست. تصویر چند روزپیشی که تورا رو به روی خودم دیدم اما پشت میزدیگری، باهمان جمعی که روزگاری من هم جزئی از آنها بودم ولی حال....بگذریم این قصه دراز است و مجال گفتن آن نیست.
امان از لحظه ایی که چشمانمان درهم گره خورد و من صدای ضربان قلبم را در آن هیاهو خوب میشنیدم، سرم را از خجالت پایین انداختم.خجالت از چه را نمیدانم ولی سنگینی پلک هایم را که خبراز جاری شدن اشک هایم را میداد فهمیدم و فرار را به قرار ترجیح دادم.
دلتنگی عجیب دلم را چنگ میزد و قلبی که باتمام وجود نامت را درتمام تنم فریاد میزد و خواهان درآغوش کشیدنت بود.
آخرین بار که تورا در آغوش گرفتم را خوب به یاد دارم.فروردین ۹۷بود که کنار ایستگاه اتوبوس درآغوش گرفتمت و بعد از آن دیگر هیچ وقت تورا ندیدم تا همین روز کذایی که دیدمت اما هیچ سهمی دیگر از آن آغوش نداشتم.
تمام راه تا خانه تنهاچیزی که از فکر کردن به آن گریز داشتم تو بودی و تنها چیزی که فکرم را آشفته خود کرده بود هم تو بودی.
از آن روز تا به حال هرکس حال نزارم را میبیند از من میخواهد که یادت را به دست باد بدهم و فراموشت کنم که ای کاش شدنی بود.
در این بیچارگی و ناچاری تنها چاره ام نزدیک بودن میلادت است که من تنها امیدواری ام گفتن تبریک به توست که آن هم به لطف قرار گرفتن در لیست تحریمات باید به نحوی باشد که بیان نشود.
این را بدان و به آن آگاه باش که تورا هیچگاه از یاد نخواهم برد و تا پایان این زندگانی دوست خواهم داشت.