|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
بچه که بودم عینک زدنو خیلی دوس داشتم
همیشه دلم میخواست یک فرم عینک بگیرم و بزنم به چشمام.
چشمام که ضعیف شد اولش خوشحال بودم اما بعد چندسال دیگه عینکو دوست نداشتم و سعی میکردم کمتر ازش استفاده کنم.
یامثلا تاهمین چند وقت پیش که ۱تار موسفید رو سرم بود خیلی خوشحال بودم احساس جاافتادگی میکردم و همیشه یه جوری موهامو مرتب میکردم که اون تارمو دیده بشه.اما الان که دونه دونه تارموهام دارن سفید میشن دیگه دوسشون ندارم .برعکس فک میکنم چون موهام سفید شده دیگه نمیتونم اون شیطنتای سابقمو انجام بدم.
میدونی چیه رفیق، بحث سر اینه که تا چیزیو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم.
نمیدونیم هرچیزی داشتنش چه لذتی داره.
داریم زندگی میکنیم اما از زندگی مون راضی نیستیم.
شاید چون نمیدونیم خیلیامون داریم تو آرزو های بقیه زندگی میکنیم اما باز شاکی ایم.
بحث نداشتن رفیق
بحث اینه که اون آدم تا وقتی کنارمونه و دوسمون داره ما چشمون دنبال بقیه ست و نمیبینیمش اما وقتی که میره...
وقتی میره همه دنیامونو میبازیم و سیاهی روزامونو پر میکنه از دلتنگی واسه همون آدم
آره، نداشته باشیش تازه ارزشش رو میفهمی
مث دلی که به راحتی میدیم دست آدما و وقتی یه دل شکسته پس میگیریم تازه میفهمیم چه اشتباهی میکردیم... :)