دلنوشته های دخترکی تنها

من همانم ، همان که خداوند روزگارش را نشانش داد اما هیچ دم نزد.

آخر عزیزمن شیفته کجای این زندگی شدی که زمینی شدن را برگزیدی؟

کاش در همان حین کسی در گوشم نجوا میکرد :زمین انقدر هاهم خوب نیست.برای متولدشدن اطمینان داری؟!

کاش یکی میگفت زمین چقدر تاریک و سردست.

به یگانگی خورشید شک ندارم اما زمین نور و گرمایش را از قلب آدمیانش میگیرد.

مردمانی که دست در جیب های خالی از احساسشان نهاده اند.دستانی که یخ زده اند، انگار که حتی 'هاکردن' هم از آنان دریغ شده است.

زمین این مجموعه سراسر دلتنگی و تنهایی، این کره ساخته شده از غم که در آن گل های یأس روییده اند به بلندای سرو های بی ثمر، این زندان محکومان بنی آدم؛ چه میخواهد از جان آرزوهایمان؟!

ای کاش شهاب سنگ های شادی ببارند براین روزگار بی رنگ زمینی

ای کاش پیغمبر امید مبعوث شود در میان این مردمان آگوئیسم و رسالت معرفت را در میان آدمیان پخش کند.

ای کاش اخر زمان غم هایمان زودتر سر برسد.

کاش بیماری جوانمردی همه گیر شود.

ما که هنوز کورسوی امیدمان را داریم...

+ تــاریـخ پنجشنبه نهم دی ۱۴۰۰ ساعـت 12:12 به قـلـم محیا |