دلنوشته های دخترکی تنها

خسته از دلتنگی های کتمان شده ،
خسته از دیدن عکس هایت که کاش میشد لب بگشایند و حرف بزنند تا هر لحظه برایشان از دلتنگی ام بگویم،
خسته از دلی که هوایت را میکند و هربار باید به خیالی سرگرمش کنم.
وحتی خسته از خیال هایی که تمامشان مملو از حضور توست.
خبر نداری که خیال تو پناه است ؛ پناهی کوچک ،همچون لانه شاهینی که دربالاترین نقطه کوه میسازدش که برای دقایقی از شر انسان ها درامان باشد.
خبر نداری که تو رفتی اما غمت روزگاریست که مهمان قلبم شده است که ای کاش تو بودی و غم نبود.
خبر نداری که بعد از رفتنت انگار که کوه از این دشت رخت بر بسته است، انقدر که بعد از تو جهانم خالی شده.
خبرنداری چقدر دلم هوای شنیدن صدایت را کرده صدایی که با تک تک کلماتش محبت را به خورد جانم میداد که حال دیگر جانی نمانده .
دلتنگی دیگر مجال نمیدهد و من نمیدانم 《دل که تنگ است کجا باید رفت》آن هم منی که از کوی تو مدت هاست رانده شده ام.
خبرنداری که این شهر کثیف چقدر بوی تنهایی میدهد ،تنهایی هایی که میشد به ترک کردن منجر نشوند
میشد به وصال برسد اما امان از کودکی که بزرگ نشده بود.
کاش میشد رو به رویت به ایستم و در چشمان روشنت نگاه کنم و بگویم مدت هاست بهانه دست دلم میدهم که هم سخنت شود اما سرمای رفتارت دست دلم را منجمد کرده و دیگر حتی کلمات هم از روی دستانم سر میخورند و بر زبانم جاری نمیشوند.
کاش میشد تو را دید و تمام این غم های نبودنت را درگوشت زمزمه کرد.
کاش یکبار در این نبودن ها سراغم را میگرفتی تا اندکی امید به سراغم بیاید و پیام اور باشد که هنوز هم میتوان به بودنش امید داشت.
بگذریم از دلتنگی ،خاطرات را چه کنم؟
"رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد..."

+ تــاریـخ دوشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۰ ساعـت 1:56 به قـلـم محیا |