|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
دلم که میگیرد همه دنیا برایم غریبه می شوند
انگار در هر دم و بازدم جهانم کوچک و کوچک تر می شود
در این مواقع تنها کسی که تخصص ارام کردنم را دارد تویی
اما منطقم در این جا تضاد عمل میکند و" باید به او پیام دهم"تبدیل به"نباید به او پیام دهم"می شود
گاهی تنهایی از رگ گردن هم به انسان نزدیک تر می شود
اصلا گاهی دلم میخواد سوار بر قایق تنهایی ام شوم و تا مقصدی نا معلوم پارو بزنم
کاش من هم مانند فارابی مدینه فاضله ایی داشتم تا در این زمان به انجا پناه می بردم
گاهی هم مانند سهراب قایقم را می سازم و "دور خواهم شد از این خاک غریب"
شاید هم بهتر باشد مانند عطار به راه بیوفتم و تمام مراحل را بگذرانم و به سیمرغ برسم
اما با این تفاوت که سیمرغ من از درون خودم به وجود نمی اید تو باید بیایی تا سیمرغم باشی
نمیدانم کدامین راه را باید برگزید اما کاش مقصد تمامی راه هایم به تو ختم شود
کاش می شد تو را دید و از نوع تمام عاشقانه های دنیا را شروع کرد.