|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
بچه که بودم زمانی که زمین میخوردم مادرم دستم را میگرفت ،لباسم را می تکاند و با لبخندی که همیشه بر لب داشت می گفت"بزرگ بشی یادت میره"
مادر شاید تمام زمین خوردن هایم را از یادبرده ام
اما مهر و محبتت تو همیشه در قلبم ماندگار است
هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانی که حالم بد بود انقدر دست پاچه میشدی که از خودم می پرسیدی "به نظرت من باید چه کنم"
یادم نمی رود زمانی که از کوچک ترین چیزها ناراحت بودم ،منچ بازی ما برقرار بود تا کمی بخندیم و من ان را فراموش کنم.
هیچ زمان از خاطرم نمیرود هر روز صبح که به مهد میرفتم در کوچه با هم شعر میخوانیم تا اهالی کوچه را بیدار کنیم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم ان شیشه شیرو آن صندلی همیشگی اتوبوس که من دوست داشتم.
مادرم!هر چقدر هم که بزرگتر شوم یادم نمیرود شب هایی را که برایم داستان شاهزاده های افسانه ایی را میگفتی
ازان زمان سال ها میگذرد و من تمام آن ها را هنوز در قلبم نگهداشته ام.
مادر عزیزتر از جانم !ببخشید که هر روز ناخواسته تورا از خودم رنجاندم .
ببخشید که زبان تشکر را فراموش کرده ام.
ببخشید اگر یادم میرود با بزرگ تر شدنم شماهم تغییر میکنید.
بیشتر از تمام عالم دوستت دارم ای عشق حقیقی زندگی من
روزت مبارک