دلنوشته های دخترکی تنها

خوبم …

باور کنید …؛

اشک ها را ریخته ام …

غصه ها را خورده ام …؛

نبودن ها را شمرده ام …؛

این روزها که می گذرد …

خالی ام …؛

خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛

و حتی از عشق …!

خالی ام از احساس …

+ تــاریـخ چهارشنبه سی ام تیر ۱۳۹۵ ساعـت 19:48 به قـلـم محیا |


در قلب من آشفته بازاری به پا کردی
مانند بمبی سهمگین، در من صدا کردی

من خواب بودم تا که فهمیدم شباهنگام
مانند ارتش های ترکی کودتا کردی!

+ تــاریـخ یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:23 به قـلـم محیا |


Image result for ‫خواب با عروسک‬‎

ڪاش هنــوز بچــہ بودیــمــ …
لااقل شبهــا عروسڪ بغل میـڪرבیـــمـــ تا خوابمـاלּ ببرב ..!
حـالـا گوشــے را …
و یــڪ בنیــا انتظـــــار …

+ تــاریـخ شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 20:15 به قـلـم محیا |


چه سخت است،

تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ،

و دل سپردن به قبرستان جدایی ،

وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ،

تا رهگذری ،

بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…

+ تــاریـخ جمعه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:59 به قـلـم محیا |


 

بی وفا !!

ایـن روزهـا نـه مـجـالـی

بـرای دلـتـنـگـی دارم

و نـه حـوصـلـه ات را..

ولـی بـا ایـن هـمـه،

گـاه گـاهـی دلـم هـوای تـو را مـیکـنـد . . .

+ تــاریـخ پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 21:40 به قـلـم محیا |


همین که بغض می شود سکوت های های من

دوباره خواب می شود پناه گریه های من

دوباره شانه های شب به من پناه می دهد

سلام میدهم به او که گشته هم صدای من

سکوت و انزوای شب به جای خواب های خوش

وقلب تب که میتپد برای انزوای من

میان دست های ما اگر نبود فاصله

نگاه مهربان شب نمی شد آشنای ما

من و شب و ستاره ها و ماه و نبض ساعتم

نشسته ایم منتظر به یاری خدای من

من و شب و ستاره ها و چشم های منتظر

که رد شود ستاره ای و بشنود دعای من

نگاه ماه در پی ات به هر کجا قدم زنان

که بی تو پادشاه غم دوباره شد گدای من

قدم بنه به خلوتم شبی و با خودت بیار

سبد سبد ز خنده های غم شکن برای من

شروع دلنشین من طلوع کن که بشکند

بلور اشک ها و خاطرات بی بهای من

بیا به وقت صبحدم طلوع با تو دیدنی ست

بیا به کوچه های شب دوباره پا به پای من

+ تــاریـخ چهارشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 19:4 به قـلـم محیا |


Image result for ‫لبخند تلخ‬‎

لبخـــندمـــ را بریـ ــ ــدم

قــاب گــرفتمــــ

بــ ــه صـورتـم آویختــم !

حــالا بـا خیــال راحــت

هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ

” بغـــض ” مـیکنمــــ …

+ تــاریـخ دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:48 به قـلـم محیا |


 

در پیش چشــم همـه …

برای مـن دسـت نیـافتنـی بـودی …

حـرفـی نیسـت …

امـا بی انصـاف …

لااقـل در پیـش چشـم مـن …

بـرای همـه دم دستـی نبـاش …

+ تــاریـخ جمعه هجدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 23:23 به قـلـم محیا |


بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند !

اما …

از چشـــــم هایشان معلوم است ؛

که اشکــــی به بزرگی یک سکــــوت ،
گــــوشه ی چشمشان به کمیــــــن نشسته…

+ تــاریـخ چهارشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 0:48 به قـلـم محیا |


برایم کــَـف زدند ، در آغوشـَـم گرفتند …

تایید و تشویقــَـم کردند ..

که آخــر فرامــ.ــوشت کــردم …

دیگر تا ابـ.َـد بر لـَـبانم لبخنــدی تــَـصنعـی مهمـان است …

اما بیــن خــودمـان باشــد …

هنــوز تنهــ.ــا عزیزم تــــو هسـتــی

+ تــاریـخ سه شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 19:34 به قـلـم محیا |


باز هم مثل همیشه که تنها میشوم…

دیوار اتاق پناهم میدهد…

بی پناه که باشی قدر دیوار را میدانی…

+ تــاریـخ دوشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 19:21 به قـلـم محیا |


ﮔــــﺎﻫــــﯽ
ﺩﻟﻢ ﺑــﺮﺍﯼ ﺯﻣـــﺎﻧﯽ
ﮐــﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺖ ﺗﻨـــﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ…

+ تــاریـخ یکشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 18:48 به قـلـم محیا |


و خدا خواست که یک عمر نبیند…

یعقوب..

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد…

+ تــاریـخ شنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:52 به قـلـم محیا |


تنهایی یعنی …

عبور می کنم هر روز

از کنار نیمکت های خالیه پارک….

طوری که انگار کسی در نیمکت های آخرین

انتظارم را میکشد و به انجا که میرسم باید…..

وانمود کنم که باز هم دیر رسیده ام!!!!

+ تــاریـخ جمعه یازدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 16:50 به قـلـم محیا |


چــه قـــانــون نا عـــادلانــه ای!

بـرای شـروع یــک رابطــه,

هـــر دو طــرف بایــد بخواهنـــد...

امـــا...

بـــرای تـمـام شدنــش,

همیـن کــه یـک نفــر بخواهـــد کافیـســتـ...

+ تــاریـخ پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:35 به قـلـم محیا |


کاش...

همیشه در کودکی می ماندیم...

تا به جای دلـــــــــهایمان...

سر زانوهایمان زخمی میشد...

+ تــاریـخ چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:20 به قـلـم محیا |


سهم من از بی تو بودن

ورق های ناشنوای ست

که جملاتش را

درشبی دور

جاگذاشته ام

+ تــاریـخ سه شنبه هشتم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:32 به قـلـم محیا |


 

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران -که می بارد- شما را تر کند

+ تــاریـخ دوشنبه هفتم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:0 به قـلـم محیا |


من رفتم …

و تو  فقط گفتی برو به …!!!

مدت هاست که بی تابم

بی تاب بازگشت و کلام آخرت…

راستی…

به بسلامت بود یا به جهنم؟؟!

+ تــاریـخ یکشنبه ششم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 12:55 به قـلـم محیا |


تهران پر شده است

از نفس های تو

چطور دلشان می آید

بگویند هوایش آلوده ست!؟

+ تــاریـخ شنبه پنجم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 13:31 به قـلـم محیا |


سکسکه ام گرفته بود...

گفتم مرا بترسان...!

دستانم را رها کرد...

نفسم بند آمد...

+ تــاریـخ جمعه چهارم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:10 به قـلـم محیا |