|
دلنوشته های دخترکی تنها
|

کاش می شد گاهی میان هیاهو شهر و میان این سیر عظیم رفت و آمد های انسان ها گاهی زندگی را متوقف کرد.
یک گوشه نشست و با یک خیال آسوده که دیگر قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفتد به زندگی فکر کرد.
به این که از ابتدای زندگی تا به حال چه کسانی در کنارت بوده اند و رفته اند ویا مانده اند.
به نزدیک یا دور بودنشان بیندیشی نه از بعد مسافت از این بعد که چه سنخیتی با تو دارند و حال کجای زندگی ات قرار دارند.
به سرد و گرم شدن آدم ها فکر کنی که چرا و چگونه آنقدر سرد شدند که دیگر از زندگی ات محو شدند و دیگر هر کجا را که بگردی پیدایشان نمیکنی.
به آدم هایی که قول داده بودند بمانند تا به ابد و برای همیشه اما حال در روزهای سخت زندگی درکت که نکردن هیچ ترکت کردند.
تمام فکرهایت را که به سرانجام رساندی یک هو متوجه می شوی که دیگرهیچ کس را در کنارت نداری و این تنهایی ست که باز با وفاتر از همیشه در کنارت حضور دارد.
زندگی را در جریان قرار بده و بگذار که هرکس که می خواهد بیاید ، برو ، بماند.
آخرش بازتو میمانی و تنهایی که هیچ گاه قرار نیست برود بلکه می ماند تا به ابد و برای همیشه.