|
دلنوشته های دخترکی تنها
|
امسال هم مانند هر سال کبریتی را مزین به آتش میکنم و به انتظار مینشینم تا کمرش خم شود مانند تمام 18سالی که بر من گذشت
درکودکی ام چشمانم را میبستم و آرزو هایم را تکرار میکردم آخرهم فوتشان می کردم تا به سمت خدا روند.
اما حال تمام آرزو های نرسیده در این 18سال را برای خودم مرور میکنم و آهی میکشم تا این کبریت هم خاموش شود و رو سیاهی اش به آخر نرسد.
سال ها پیش همیشه این روز را در نظرم تصور میکردم وبرای رسیدنش سال ها و ماه ها و هفته هاو... را می شماردم که آخر کی قرار است این روز فرا رسد.
اما حال که به وادی 18سالگی رسیدم هیچکدام از آن شور و شوق و شعف کودکی ام را در خود احساس نمیکنم برایم 18سالگی همان سنی ست که بعد از آن دیگر بزرگ شدن را حس نمیکنی و هر روز نظارگر پیر شدنت هستی.
ذوق های کودکی ام نه ضعیف شدند و نه استیکمات به یک باره کور شدند و دیگر هیچ هیجانی را نمی بینند.
از امروز باید تمام کودکی ها را زیر خاک دفن کرد و وارد دنیای آدم بزرگ ها شد.
از امروز باید تعریف از هر عشق و دوست داشتنی را تغییر داد باید عشق را در همان قصه های کودکی گذاشت.
ای کاش هیچ روز میلادی نبود کاش میان روز های تقویم گم میشدم کاش اصلا هیچگاه پا در این عرصه سرد و خاکی نمی گذاشتم
اما با همه این تفاثیر زاد روز تنهایی ام را باهمان کبریت سوخته پاس میدارم.